«5»

152 25 29
                                    



نفس عمیقی کشید. دیگر راه برگشتی نبود. دست بالا برد و پارچه‌ی مقابل بخش ورودی چادر را کنار زد. مصمم و مقتدر، آهسته قدم برداشت. به سمت میزی که وسط خیمه قرار گرفته بود رفت و مقابل فردی که پشت میز نشسته بود و داشت چیزی می‌نوشت، ایستاد.

آن زن، فرمانده‌ی تمام این حزب محسوب می‌شد. کسی که سخنش، برای این مردم ارزشی کمتر از قانون نداشت. کسی که نفسش را نیز مقدس می‌شماردند. کسی که خاک زیر پایش هم برای تهذیب‌گران مثل بُتی پرستش می‌شد.

جلو رفت؛ اما تعظیم نکرد. ادب و ابراز احترامی در کار نبود. تنها مقابل او ایستاد و به چشمانش خیره شد.

«سلام مادر.»

انگشتان زن، متوقف شدند. قطره‌ای از جوهر، روی کاغذِ زیر دستش چکید. با حرکاتی آهسته، قلم را کنار گذاشت و نگاهش را روی فرد مقابلش نشاند.

زن، چهره‌ی فردی را داشت که انگار حتی به سی سالگی هم نرسیده بود؛ صورتی کشیده و جا افتاده، گونه‌هایی لاغر و فرو رفته، با پوستی صاف و رنگ‌پریده. اثری از شادابی یک جوان در او دیده نمی‌شد. چشمان آبی رنگش، حالت ترسناکی به خود گرفته بودند. انگار که اگر کسی بیش از حد به چشمان او نگاه کند، روح از تنش کشیده خواهد شد.

تمام هاله‌ای که به دور او نشسته بود، او را شبیه به ببر درنده و کهنه‌سالی می‌کرد که می‌تواند در یک آن شکارش را سلاخی کند. سنگینیِ شانه‌هایش، عمق نگاهش، شکل لب‌هایش، همه او را شبیه به مبارزی می‌کردند که قرن‌ها در جنگ زندگی کرده.

تنها چیزی که در او مانند دروغی بزرگ به‌نظر می‌رسید، چهره‌ی جوانش بود.

در یک آن، حالت خنثی و بی‌تفاوتی که زن به خود گرفته بود از بین رفت. سرمایی که در نگاه او جا خوش کرده بود، تن کانگسه را لرزاند. انگار که زن خشمی که تمامی این سال‌ها سرکوب کرده را در چشمانش ریخته و به او خیره شده بود.

«فکر می‌کردم خیلی وقته این واژه معنای خودش رو برای تو از دست داده.»

کانگسه هیچ پاسخی برای او نداشت. تمام شجاعتش را برای مواجه شدن با این فرد جمع کرده بود و حالا، حتی نمی‌توانست در جواب او حرفی بزند.

«هرچی نباشه، تو کسی بودی که از خانواده‌ی خودش رو برگردوند. تو کسی بودی همه چیز رو رها کرد. فکر نمی‌کنی باید از اینکه من رو مادر خودت صدا بزنی، خجالت بکشی؟ فکر می‌کردم بهتر از این حرفا تربیتت کردم.»

کانگسه دندان‌هایش را به هم فشرد. دستانش کنار بدنش مشت شد. تلاش کرد تا زبانش را ساکت نگه دارد و حرف اضافه‌ای به زبان نیاورد که او را بیش از این خشمگین کند.

صدای زن با قدرت محکوم‌کننده‌ای در چادر پیچید. «وقتی دارم باهات حرف می‌زنم، سرت رو بالا بگیر!»

The CurseWo Geschichten leben. Entdecke jetzt