دو هفته ی دیگه هم گذشت و جونگکوک دیگه جلوی تهیونگ ظاهر نشد. البته که هنوز میخواست قاتل لیسا تقاص پس بده، ولی ارزش این رو نداشت که تهیونگ عذاب بکشه. بنابراین تمام روز سر کارش بود، کاری که بعد از آزاد شدن از زندان، لیسا براش پیدا کرده بود.
هیچکس به به سابقه دار که از قضا جرمش دزدی بود کار نمیداد، ولی لیسا تونست رضایت صاحب رستوران رو جلب کنه تا جونگکوک به عنوان کارگر نیمه وقت استخدام بشه. طی میکشید، ظرفها رو میشست و مواد اولیه رو برای سرآشپز خرد می کرد.
بهش یه اتاق کوچیک برای خواب داده بودند که فرق زیادی با سلولش نداشت. اتاق یه تخت فلزی با پتو های نازک خاکستری داشت، که درست زیر درچه ی کوچیک اتاق قرار گرفته بود. از اون دریچه ی کوچیک میتونست آسمون خاکستری زمستون رو ببينه، و شب ها حدود بیست ستاره تو آسمون بشماره. دریچه کوچیکتر از اون بود که یه ستارهی دنباله دار بر حسب اتفاق عبور کنه و جونگکوک با دیدنش آرزو کنه!اون روز حسابی کار کرده بود و حالا خسته روی تخت سردش دراز کشیده بود. خوشبختانه فردا رستوران تعطیل بود و میتونست استراحت کنه. و استراحتش شامل سیگار کشیدن، خوابیدن توی تخت و شاید غذا درست کردن میشد. هنوز گرد زندان از روحش پاک نشده بود.
شب بود و میخواست ۲۰ ستارهاش رو هزاران بار بشماره تا بخوابه، ولی ابرهای مزاحم نمی گذاشتند. بالاخره بارون امسال هم از راه رسیده بود.انتظار نداشت گوشی ساده اش زنگ بخوره. شاید افسر پرونده اش بود و میخواست چیز مهمی بهش بگه، اما شماره بدون اسم بود. با این حال، تکتک اون اعداد رو میشناخت. انگار باز هوا سنگین شده بود. دكمه دریافت رو زد و بی اونکه چیزی بگه گوشی رو کنار گوشش گذاشت. از اون سمت صدای خیابون به گوشش رسید. مخاطبش مثل خودش ساکت بود و مثل اینکه قصد شروع مکالمه رو نداشت. با این حال تماس رو قطع نکرد. منتظر موند و در این بین صدای نفس های آرومش رو درست توی گوشش حس کرد.
مخاطبش بالاخره سکوت رو شکست. صداش آروم و گرم بود، مثل نوازش شعله های هیزم توی شومینه گفت:« داره بارون میاد. اولین بارون سال. تو هیچوقت از دستش نمیدادی...» جونگکوک بی تفاوت زمزمه کرد:«دیگه به این چیزا اهمیت نمیدم»
مخاطبش ادامه داد:«...و یه کاپوچینو میگرفتی، بدون چتر، تو پیاده رو قدم میزدی... »
جونگکوک چشماشو بست:«احمق بودم »
مخاطبش نوستالژیک خندید:«.... روز بعدش سرما میخوردی، ولی برات مهم نبود، اینقدر عاشق اولین بارون بودی که به هیچ وجه از دستش نمیدادی»
جونگکوک لبش رو گزید، پشمون از همه ی کارهاش زمزمه کرد:«من هیچوقت به عواقب کارم فکر نمیکنم»تهیونگ پشت خط ساکت شد.
جونگکوک صدای بارون رو هم از بیرون و هم از پشت خط میشنید. جونگکوک با اخم پرسید:«با خودت چتر نبردی؟»
تهیونگ جواب نداد.
جونگکوک دستی به صورتش کشید:«احمق شدی؟»
تهیونگ جواب نداد.
جونگکوک به سقف اتاق زل زد، تلخ گفت:«برگرد خونه، بارون چیز خاصی برات نمیاره»

ESTÁS LEYENDO
WINTER | TAEKOOK
Fanfiction(کامل شده) خلاصه: بعد از آزاد شدن از زندان، جونگکوک از دوست پسر سابقش بیخبر بود. دیدار دوباره جئون جونگکوک و کیم تهیونگ پر تنش و پر نفرت بود. ولی چطور به این روز افتادند؟ چرا اینقدر از هم متنفرن؟ دلیل اینکه قلبهاشون با خشم میتپه چیه؟ شیپ: تهکوک ...