Part 1

385 54 57
                                    

بالاخره بعد از نیم ساعت تونست‌ دست از فکر کردن به افکار باطلش برداره و دستی به اسناد یکی از قرارداد های مهمش ببره و مطالعه اش کنه.

طی خوندن هر صفحه بیشتر متوجه نمیشد داره چی میخونه و این بیشتر عصبیش میکرد. توی چند ماهه گذشته به اندازه چند سال براش اتفاق بد افتاد.

بد بیاری پشت بدبیاری.

از خیانت نامزدش با یکی از شرکای شرکت گرفته تا اصرار هایی که خانواده اش برای برگشتن به استرالیا.

عصبی پرونده روی میز اتاق کارش پرت کرد و کلافه دستاشو لایه موهاش کشید. داشت تا مرز دیوونگی میرفت که با تقی که به در خورد به خودش اومد و سریع کراوات مشکیش که بخاطر خستگی متعددش و البته یکم بهتر نفس کشیدن شلش کرده بود و سفت کرد.

_بیا‌ تو

بعد از چند ثانیه در باز شد و قامت کسی که در این موقعیت برای چان حکم فرشته ی نجاتش و داشت، ظاهر شد.

_وای...چانگبین...تاحالا اینقدر از دیدنت خوشحال نشده بودم

درحالی که از صندلیش بلند شد و سمت چانگبین میرفت گفت و باعث شد چشمای پسر گرد بشن و تک خنده ای بزنه.

_خیلی عوضی چان....

مرد بدون اینکه به حرف چانگبین اهمیت بده محکم در آغوش گرفتش و به خودش فشرد.

_جدی میگم مرد...داشتم دیوونه میشدم...تا میخوام یکم روی کار تمرکز کنم یاد گذشته میوفتم

ادامه ی حرفش و درحالی زد که از چانگبین جدا میشد و سمت میزش میرفت تا به منشی زنگ بزنه و سفارش یه قهوه و آب کنه.

چانگبین متعجب به دوستش خیره شد. باورش نمیشد بعد چند ماه هنوزم درگیره اون ماجراست.

_نگو‌ هنوزم به جسیکا فکر میکنی...چان سه ماه از اون ماجرا گذشته..اینقدر عاشقش بودی؟

چان چشماش و توی حدقه چرخوند و‌ اول سفارشش و داد،بعد از قطع کردن تماسش با منشی جواب چانگبین و داد.

_دیوونه شدی..؟چرا باید عاشقش باشم..من‌ به اجبار خانواده ام باهاش نامزد کردم ولی بازم خیلی حرفه نامزدت بره با شریکت و تو درحالی مچش و بگیری که هم دیگه رو میبوسن اونم دقیقا توی اتاق کار خودت. وقتی بهش فکر میکنم آتیش میگیرم.تازه خانواده امم هستن هی میگن برگرد سیدنی..کارت و بیار و اینا و پیشه ما زندگی کن..

چانگبین که حالا روی صندلی نشسته بود و با دقت به حرفای چان گوش میداد ته دلش به مرد حق داد. واقعا مشکلات آسونی نبودن.

_نمیدونم چجوری بهشون بفهونم که دیگه بچه نیستم..لامصب ۲۸ سالمه دیگه..تازه کارم، زندگیم اینجاست.. از یه طرفم حس تنهایی داره دیوونم میکنه.

چانگبین با توجه به حرف آخر چان یکم تو فکر فرو رفت و خواست چیزی که بگه که تقی به در خورد و خدمت کار لیوان آب و قهوه رو روی میز جلوی چانگبین گذاشت.

GeniusDonde viven las historias. Descúbrelo ahora