Part 5

167 30 15
                                    

چند ساعتی میشد که با ماشین چان به خونه اش رسیدن. هرچند کلمه خونه برای اونجا زیادی حقیر و کوچیک به حساب میومد. شاید بهتر بود اسمشو قصر میذاشتن.

تو ماشین هیچکدوم سکوت رو نشکستن و به چیزای مختلف فکر‌ میکردن مثل هیونجین که نمیدونست زندگی جدیدش و چطوری هندل کنه اونم با مرد ناشناسی که از دست قلدرای مدرسش نجاتش داده بود و بدتر از اون دروغشم جلوش لو رفت.

عجیب، چان چیزی بهش نگفت و خوشحال بود چون جوابیم نداشت بهش بده. حتی وقتی وارد خونه بزرگ چان شدن، مرد تنها بهش گفت« اینجا دیگه خونه ی توئه پس راحت باش» بعدشم خودش وسایلش هیونجین و برداشت و اتاقشو بهش نشون داد‌.

و لحظه ی ورودش به خونه چان حس میکرد توی بهشته. حیاط مرد سرسبز بود و پر از گلای زیبا از جمله رز که گل مورد علاقه ی هیونجین به حساب میومد و البته تاب زیبایی که نزدیکی استخر پشت حیاط قرار داشت.

هرچند با دیدن تاب خاطرات دلخراشی براش مرور میشدن. هیونجین عاشق تاب بود ولی بعد یه مدت ازش متنفر بود.

اون تاب و دوست داشت چون مادرش عاشقش بود ولی حالا هرچیزی که مادرش دوست داشت باعث تنفر اون میشد.

دکوراسیونش اتاقش ساده اما آرامش بخش بود. رنگ دیوارا آبی رنگ بودن و یه تخت بزرگ دو نفره وسط اتاقش بود اونم با رو بالشتای ست آبی آسمونی ، اتاقش به قدری بزرگ بود که دو برابر اتاقشم‌توی پرورشگاه میکردن بازم بهش نمیرسید. کمداش سفید و پنجره ی بزرگی نزدیک تختش بود و هیونجین و به دیدن نمای بیرون دعوت میکرد(عکس اتاق و آخر پارت گذاشتم)

نیم ساعتی میشد که لباساش و توی کمد جدیدش چیده بود هرچند مقداری خیلی کم بود. یک‌دست لباسشو روی تخت گذاشت تا بره و دوش بگیره، هرچند خیلی معذب بود ولی نمیخواست کثیف باشه.

تا وارد حمام شد چشماش گرد شدن. حتی حمام از اتاق قبلیش بزرگ تر بود. وان، دوش، روشویی و آینه ای که بالاش قرار داشت همشون با ظرفات خیلی زیبایی درست شده بودن. حتی مسواک جدیدم براش گذاشته بودن و حوله و شامپو هایی که صد درصد مارک دار بودن.

لباساش و دراورد و توی سبد انداخت با دیدن بدنش که کبودیاش کمتر شده بودن لبخندی زد و تصمیم گرفت از وان استفاده کنه و بعد از چند دقیقه پر کردنش‌ ،‌وارد وان شد.

با گرمایی که به بدنش وارد شد لبخندی زد و سعی کرد ریلکس کنه‌و از لحظه اش لذت ببره.
هرچی فکر میکرد و واقعا خیلی خوش شانس بود از اون زندگی لجنوارش خلاص شده بود و عوضیم میتونست به آرزوش برسه و داخل اون مسابقه شرکت کنه و وقتی برنده شد پولش و به چان بده هرچند حس میکرد اون مرد قبول نمیکنه.

بعد از چند دقیقه حمام کردنش از حمام بیرون اومد و بند حوله اش و محکم کرد و سمت لباساش رفت‌‌. یه شلوار بگ‌ طوسی و تیشرت هم‌رنگش‌ که البته با لباس زیرشم ست بود ، پوشید .
قبل از اینکه تیشرتشم‌ بپوشه‌‌ تقی به در خورد و هیونجین سریع تیشرت و پوشید و جواب داد:« بفرمایید..»

Geniusحيث تعيش القصص. اكتشف الآن