Part 4

307 43 17
                                    

های های
دلم براتون تنگ شده بوددددد
من بعد چندین ماه بد قولی برگشتم..امیدوارم که معذرت خواهیمو قبول کنین
سعی میکنم براتون جبران کنم از جمله توی این پارت و خوب ازش لذت ببرین🥲💙
......................................................................

چند روزی از اتفاقی که براش افتاده بود می گذشت، اما با این حال یه ثانیه ام‌ چهره ی مردی که دیده بود و از یاد نمیبرد. برای هیونجین بولی شدن عادی بود. یعنی خودش سعی میکرد عادی جلوه اش بده.
چند ساعت توی کتابخونه بود و سعی میکرد درس بخونه با این حال یه چیزی تمرکزش و بهم میریخت و این برای هیونجینی که جز درستش به هیچی فکر‌ نمیکرد یکم غیر منتظره بود
بیاد نداشت اخرین بار کی کسی اینجوری ازش مراقبت کرده، حس عجیبی بهش دست میداد که چندانم خوشایند نبود براش.
دوست نداشت توی دیدار اول با کسی که نمیشناسش اینجوری دروغ سرهم کنه ولی ناچار بود خجالت میکشید بگه که من یه یتیمم که یه سر پناهیم نداره و توی پرورشگاه زندگی میکنم.

سال جدید شروع شده بود و هیونجین باید به جهنمش برمیگشت با خودش گفت شاید توی دبیرستان اون پسرا عاقل شن ولی نه بیشتر دستش مینداختن.
درسته هیکلش ظریف نبود و قد بلندی داشت  ولی مهارتیم نداشت که بتونه دربرابر اونا که صد البته چاقو داشتن مقابله کنه. نتیجه ی مقابله کردنش میشد مردن کنار کوچه خیابون.
کسیم نمیفهمید کسی به اسم هیونجین مرده یا چی!
دردناکه..
اینکه برای کسی مهم نباشی..
با این حال به طرز عجیبی میخواست اون مرد و دوباره ببینه:« آقای بنگ..؟»به ارومی گفت و چشماشو بست. داشت خل میشد رسما.

توی حال و هوای خودش بود که صدای تیز خانم جانگ از افکار تیره و تارش بیرون آورد:« هیونجین!!!! پسر صدامو میشنوی؟؟؟ کر شدی مگه؟؟؟»

پسر با دیدن سرپرست جانگ به سرعت از روی صندلیش شد و ادای احترام کرد:« متاسفم خانم جانگ..حواسم نبود..»

خانم جانگ چشماش و چرخوند و دست به سینه به پسر خیره شد :« دیگه تکرار نشه..صدام گرفت از بس صدات کردم..برو وسایلتو جمع کن»

اون صدای رو‌اعصاب خانم جانگ واقعا نوروناشو بهم میریخت. نمیفهمید چرا همچین سرپرستی و اینجا فرستادن. خودش به جهنم بچه های بدبختی که اینجا بودن چه گناهی کردن. باید اخلاق گند این زنیکه رو تحمل میکردن؟
مگه همه مثل هیونجین بودن که بتونن درد بکشهن و‌سکوت کنن و بازم‌سعی کنن قوی باشن؟

ولی این زن حالا چه مرگش بود چرا باید وسایلشو‌جمع میکرد؟.:«چرا باید وسایلمو جمع کنم...؟»

زن کلافه نفس عمیقی کشید و با بدجنسی گفت:« هیچی میخوایم از اینجا پرتت کنیم بیرون تو‌خیابونا بخوابی ..یه نون خور کمتر مخصوصا تو که دیگه خر پیره شدی!»

نفس هیونجین برای چند ثانیه قطع شد. داشت جدی میگفت؟ واقعا میخواستن پرتش کنن بیرون؟ ولی مگه ۲ سال تا ۲۰ سالگیش نمونده بود..پس این همه عجله برای چی‌بود..باید چیکار میکرد.
کجا میموند؟ اونم الان که میخواست برای ارزوش تلاش کنه. به رویاش برسه..
خیلی وقت بود که میخواست برای آزمون ازمایشی برای کاندید شدن توی فیلد جهانی اقدام کنه ولی از پس هزینه ثبت نام بر نمیومد پس تصمیم گرفت کار کنه..ولی همون پول کمی هم که در میاورد خرج کتاباش میشد . اگه جاشم از دست میداد کجا درس میخوند... سر پناهشم از دست میداد..
اخرشم میمرد..
عجیبه همش به فکر مرگه نه؟
ولی از اولش اینجوری نبود.. شاید خانم جانگ روی این کم‌تاثیر نداشت..
هرچیزی میشد تو سرش میکوبید بعد از ۲۰ سالگی شوتش میکنن‌تو خیابونا تا از سرما جون بده.. از بچگی بهش میگفت..
به هیونجین ۸ ساله..
دلش برای هیونجین ۸ میسوخت که اینقدر بهش ظلم‌میشد..

GeniusWhere stories live. Discover now