توی کالسکه ی سیاهش که با کمی جواهر تزیین شده بود نشسته بود. پرده های سیاهش نمی زاشتن نور چندانی وارد بشه. از پهلو به در تکیه داده بود و تو تاریکی به حال و آینده اش فکر می کرد. مادارا یه امگا بود. در طول تاریخ همیشه از امگاها برای ازدواج های سیاسی استفاده می شد. مادارا هم امگای نازنازی ای نبود که بخاطر قرار ازدواج سیاسیش اشک و آه راه بندازه. مادارا همونقدر که یه امگا بود ، رهبر قبیله ی پر افتخار اوچیها هم بود. اون یه امگای رهبر بود. برای محافظت از مردمش هر کاری لازم بود می کرد. حتی این خودش بود که تصمیم به این ازدواج گرفت. کشورش گرفتار جنگ داخلی بود. قبایل مختلف همدیگه رو می کشتن و اوچیها وضع چندان خوبی توی این جنگ نداشت. از طرفی کشور همسایه با این که کوچیک و نو پا بود ، می تونست متحد قدرتمندی برای اوچیها باشه. به همین دلیل بود که مادارا می خواست با شاهزاده ی کشور همسایه ازدواج کنه و اوچیها رو به اونجا منتقل کنه.
اون روز تولد شاهزاده ی کشور همسایه بود و مادارا می خواست توی جشن به شاهزاده نزدیک بشه تا اونو مجذوب خودش کنه و باهاش قرار ازدواج بزاره. تا چند ساعت دیگه مادارا باید از جذابیت ها و لطافت امگاییش استفاده می کرد تا آلفایی که هرگز ندیده رو مجذوب خودش کنه. جذابیت ها و لطافتی که حتی مطمئن نبود داره یا نه. مادارا بخاطر مقامش زیادی مثل آلفاها شده بود.نزدیک قصر بودن که ناگهان صدای فریاد یه دختر بچه و شیهه ی اسب ها از بیرون اومد و کالسکه متوقف شد. مادارا هل خورد و با تعجب پرده رو کنار زد تا ببینه چه خبره.
" کجا سرتو انداختی مث گاو داری میای ؟؟ " هیروشی ، یکی از آلفاهای اوچیها ، سر دخترک داد زد. شلاقی که باهاش اسب ها رو می زد به طرف اون بچه نشونه گرفت و خواست با ضربه ی شلاق تنبیهش کنه که جلوی راه کاروان اوچیها پریده.
مادارا سریع در رو باز کرد و از کالسکه اش پیاده شد. باید جلوی هیروشی رو می گرفت. نمی فهمید اون فقط یه بچه است ؟؟
قبل از مادارا ، مرد دیگه ای خودش رو جلوی دختر انداخت. اون مرد شلاق رو تو هوا گرفت و از دست هیروشی کشید. با خشم سر هیروشی داد زد. " زورت به یه بچه رسیده ؟؟ "مادارا ساکت موند و نگاه کرد.
" تو چی می گی نفله ؟؟ " هیروشی داد زد.
اون مرد غریبه خودش یه آلفا بود. ولی یه آلفای زن خودش رو جلوی اون آلفای مرد انداخت. می خواست از اون آلفای مرد محافظت کنه. " هوششش !! " آلفای زن با صدای خیلی بلندی فریاد کشید. انگار داشت قدرت آلفای درونش رو به رخ بقیه می کشید.
" کافیه. اینجا چه خبره ؟؟ " مادارا با سردی و جدیت کاریزماتیکش دخالت کرد. چند قدم جلوتر رفت و کنار اوبیتو ایستاد.
آلفای مرد با اومدن مادارا آروم گرفت. از بوی شیرین و وسوسه برانگیز مادارا مشخص بود که یه امگاست. برای همین آلفای مرد نرم تر شد. از اون مدل آلفاهایی نبود که با امگاها بد رفتاری کنه. " افرادتون می خواستن یه دختر بچه رو با شلاق بزنن. "
YOU ARE READING
آلفای من ( ناروتو ، هاشیمادا )
Fanfictionفن فیکشن هاشیمادا - هاشیراما و مادارا الفا!هاشیراما ، امگا!مادارا خاص ترین امگای دنیا ، امگایی که تونسته رهبر قبیله اش بشه ، برای نجات قبیله اش مجبور به ازدواج با الفایی غریبه می شه. ایا با اون الفا خوشبخت می شه ؟؟ یا محکوم به درده ؟؟ یا شاید هم هر...