مادارا به عنوان نامزد غیر رسمی هاشیراما کنارش موند. ایزونا ، اوچیها رو به کشور هاشیراما آورد و اونجا سکونت کردن. عموم اوچیها توی پایتخت بودن و مادارا به همراه ایزونا و اوبیتو توی قصر زندگی می کردن. اوچیها بعد جنگ های طولانی بالاخره آرامش گرفته بود. مادارا هم همین طور. هر روز که می گذشت بیشتر به هاشیراما علاقه مند می شد. هر روز که می گذشت بیشتر خنده به صورت خشک و جدیش میومد. از دید ایزونا و اوبیتو این شاید حتی از پایان جنگ هم بهتر بود. مادارایی که برای هر دوتاشون بی نهایت عزیز بود بیشتر شبیه انسان های زنده و شاد شده بود. در مجموع یک ماه گذشت تا روز موعود فرا رسید. روز تاج گذاری شاه هاشیراما. تمام پایتخت به شور و شوق افتاده بود. بازاری ها کالاها و غذاهای مجانی پخش می کردن تا این روز بزرگ رو جشن بگیرن. حتی با این که هرگز شاه هاشیراما رو ندیده بودن. حقاً که هاشیراما پادشاه محبوبی بود.
" امروز برام روز خاصیه. تو هم امگای خاص منی. می خوام از همیشه زیباتر و بی نقص تر حاضر بشی. " هاشیراما گفت و پیشونی ماداراش رو بوسید. هنوز اجازه نداشت لب هاش رو ببوسه. اوچیها قبیله ی بسته ای بود. اون ها این چیزها رو بد می دونستن.
بوسه ی نرم و لطیفی که هاشیراما روی پیشونی مادارا گذاشت قلب مادارا رو نرم تر کرد. تو این مدت کوتاه آشناییشون ، هاشیراما اون تکیه گاه محکم و آغوش گرمی بود که مادارا تمام زندگیش می خواست و خودش از این خواستن خبر نداشت. یک آلفای حقیقی باید این طور می بود ؛ یه حامی. قبل دیدارشون ، مادارا از این که با شاهزاده هاشیراما ازدواج کنه ناراضی و نگران بود. ولی حالا که حتی به ازدواج نرسیده بودن احساس می کرد به اون وابسته شده. هاشیراما رفت تا برای مراسم تاج گذاریش آماده بشه. امگاهای خدمتکار هم اومدن تا مادارا رو برای مراسم آماده کنن. مراسم از غروب تا طلوع خورشید بود.
قبل از غروب خورشید ، طبق سنت ، هاشیراما با لباس های طلا دوزی شده و سلطنتی به اتاق خوابش برگشت. گوشه ی اتاقش کنار در ، راه پله ای بود که به طبقه ی بالاتر اتاقش می رفت. بین دو طبقه ی اتاق سقف نبود و از بالا می شد پایین رو دید. از پله ها بالا رفت و قدم زنان راه باریکی که به انتهای اتاقش می رسید رو طی کرد. در انتهای مسیر کریستال زرد عظیمی توی دیوار جا سازی شده بود. این کریستال بالای تخت هاشیراما که طبقه ی اول بود قرار داشت ؛ طوری که انگار کریستال حامی و نگهبان هاشیراماست. افسانه ها هم همین طور می گفتن. قبل از مرگ پدر هاشیراما که پادشاه قبلی بود ، این اتاق متعلق به پدر هاشیراما بود. همین طور در نسل های قبلی خاندانشون ، این کریستال عظیم منبع قدرت رهبر خاندان بود. مطابق با سنت ، هر پادشاه باید موقع غروب خورشید در روز تاج گذاریش کریستال سنجو رو باز می کرد و صاحب قدرت پادشاهان می شد. زمان هاشیراما رسیده بود تا قدرتی که به اون تعلق داره رو تصاحب کنه.
مقابل کریستال ایستاد. دستش رو دراز کرد و سطح سرد کریستال رو لمس کرد. کریستال با نور زرد رنگی باز شد. چشم های هاشیراما از شدت نور جمع شدن و دستش رو سپر چشم هاش کرد. وقتی نور از بین رفت ، اولین چیزی که هاشیراما دید ، زبونه کشیدن آتیش بزرگی به طرفش بود. چشم های هاشیراما تا ته باز شدن. سریع پشت کریستال پناه گرفت تا شعله ی آتیش بهش نخوره.
YOU ARE READING
آلفای من ( ناروتو ، هاشیمادا )
Fanfictionفن فیکشن هاشیمادا - هاشیراما و مادارا الفا!هاشیراما ، امگا!مادارا خاص ترین امگای دنیا ، امگایی که تونسته رهبر قبیله اش بشه ، برای نجات قبیله اش مجبور به ازدواج با الفایی غریبه می شه. ایا با اون الفا خوشبخت می شه ؟؟ یا محکوم به درده ؟؟ یا شاید هم هر...