کمتر از نیم ساعت به شروع مراسم تولد شاهزاده مونده بود. اوبیتو به عنوان دست راست مادارا توی جشن همراهیش می کرد. روی صندلی چوبی ای که تو اتاق مادارا بود نشسته بود. پا رو پا انداخته بود و لیوان شراب خنکش رو به دست داشت. کیمونو آبی پوشیده بود و روش هائوری بنفش با نقش و نگار نارنجی پوشیده بود. ظاهر اوبیتو خیلی بالاتر از یه بتای محافظ بود. مثل اشراف زاده های خوش پوش شده بود. اون و مادارا با هم بزرگ شده بودن. مادارا از همون سن کم بهش یاد داده بود چه جوری حتی میون بالاتری ها هم بدرخشه. با این که هم سن و سال بودن ؛ می شد گفت اوبیتو دست پرورده ی ماداراست. برای همین مورد اعتماد ترین و نزدیک ترین برای مادارا بود.
" هنوزم معتقدم این کارت خریته " اوبیتو با اخم کمرنگی خطاب به مادارا گفت. چشم های درنده اش به لیوان توی دستش زل زده بودن.
مادارا پشت آینه ی اتاقش نشسته بود. موهای پرپشت و سرکشش رو شونه کرده بود. دم اسبی پایین بستشون و سنجاق های تزیین کننده ی اشرافیش رو لا به لای موهاش گذاشت. " نمی زارم اوچیها بیشتر از این نابود بشه. " لحنش سرد و قاطع بود.
اوبیتو مخالفتش رو توضیح داد. " تو قوی ترین جنگجوی اوچیهایی. تو هر نبردی به تنهایی نتیجه رو تغییر دادی. فکر می کنی واسه چی تونستی این کارو بکنی ؟؟ چون می تونی امگای درونتو مخفی کنی و موقتا تبدیل به بتا بشی. همه خارج از اوچیها فکر می کنن تو یه بتایی. واسه همین حتی فکرش هم نمی کنن که مقابلت از فرمان آلفایی استفاده کنن. اگه امشب به عنوان یه امگا توی جشن حضور پیدا کنی همه می فهمن تو یه امگایی که به طرز عجیب و استثنایی ای می تونی تظاهر به بتا بودن کنی. اونوقت اگه شاهزاده تو رو به عنوان جفتش قبول نکنه چی ؟؟ اگه نتونی مخشو بزنی دوباره درگیر جنگ می شیم و تو دیگه نمی تونی بجنگی. بدون تو وضعمون حتی از این هم بدتر می شه مادارا. به ریسکش نمی ارزه. "
مادارا از قبل به این قضیه فکر کرده بود. برای همین قاطعیتش رو حفظ کرد. روی صندلیش چرخید رو به اوبیتو و جواب داد. " اگه اون شاهزاده ی از خود راضی بهم پیشنهاد ازدواج نده کسی نمی فهمه من یه امگام. می خوام در طول جشن هم بوی امگاییم رو پنهان کنم. اگه بتونم با شاهزاده خلوت کنم بهش می گم امگام و باهاش می خوابم تا مجبور بشه منو بگیره. "
مادارا ، رهبر اوچیها ، با اون شاهزاده ی خود شیفته بخوابه ؟؟ اوبیتو با این که می دونستش ، باز هم از فکر کردن بهش بهم ریخت. هر آلفا یا بتای اوچیها جای اوبیتو بود هم بهم می ریخت. اوچیها قبیله ی بسته ای بود. اعضای این قبیله روی همدیگه تعصب شدیدی داشتن. معمولا هیچ امگای اوچیها هم با یه آلفای غریبه جفت نمی شد. اگه یه آلفای خارجی جرئت می کرد به یه امگای اوچیها نگاه بد داشته باشه ، آلفاها و بتاهای اوچیها می دریدنش. و حالا مادارا ... اون رهبر و نماد اوچیها بود !! سخت بود بخوان قبول کنن مادارا رو به یه آلفای خارجی بدن. " بسه بیا بریم " اوبیتو گفت و بلند شد. یه جرعه دیگه هم از شرابش خورد و لیوان رو گذاشت روی میز.
مادارا هم از جاش بلند شد. یک بار دیگه از تو آینه به خودش نگاه کرد. از همیشه بی نقص تر بود. با اون لباس های ابریشمی و طلا کوب ، حتی خودش هم داشت عاشق خودش می شد. از روی رضایت و غرور لبخند زد. مطمئن بود از پسش برمیاد. تنها سلاحش فقط زیبایی ظاهرش نبود. بوی امگایی مادارا هم بسیار فریبنده و مست کننده بود. اوچیها همیشه می گفتن مادارا بهترین بو رو بین امگاها داره. حیفش اومد که توی جشن نمی تونه با بوی امگاییش همه رو شیفته ی خودش کنه. باید با قدرتی که فقط مخصوص مادارا بود بوش رو مخفی می کرد و خودش رو یه بتا جا می زد. قدرتی که هرگز به کسی نگفته بود از کجا به دستش آورده و چرا فقط مادارا می تونه این کار رو کنه.
YOU ARE READING
آلفای من ( ناروتو ، هاشیمادا )
Fanfictionفن فیکشن هاشیمادا - هاشیراما و مادارا الفا!هاشیراما ، امگا!مادارا خاص ترین امگای دنیا ، امگایی که تونسته رهبر قبیله اش بشه ، برای نجات قبیله اش مجبور به ازدواج با الفایی غریبه می شه. ایا با اون الفا خوشبخت می شه ؟؟ یا محکوم به درده ؟؟ یا شاید هم هر...