هوا سرد بود و بادی که میوزید سوز زمستان را نزدیک تر میکرد؛ تاریکی اطراف جنگل زیبای چند ساعت پیش را تبدیل به منطقه جن زده کرده بود. با این که چند قدم جلوتر میشد روشنایی شهر را دید، اما توانی برای بدناش باقی نمانده بود و رنگ از رخسارش پریده بود؛
کنار درخت کاج شخصی نشسته بود و به سختی نفس میکشید. آنقدر نحیف بود که میشد او را در تاریکی با شاخه درخت اشتباه گرفت؛ لباسهای نازکاش نمیتوانستند در مقابل وزش باد مقاومت کنند و مرتب میلرزید.
- خش خش...
سرش را چرخاند. بوته کنارش سوراخ شده بود و گربه شخص با موش مرده داخل دهانش روی زمین نشست و آن را به سمت او هل داد.
از میان ساقههای بوته نور ماه به طور زیبایی روی بدن شخص میتابید و کبودیها و زخمهای او را آشکار تر میکرد.
- ممنونم، ولی من موش نمیخورم
با لبخند ملایمی لبانش را کش داد. گربه اهمیتی به او نداد و دندانهایش را داخل جسد موش فرو کرد.
چشمهای سرمهای پسر آرامش عجیبی داشت و به شهر چراغانی از بالای سخره نگاه میکرد.
- شهر یکم اون ور تره، ولی نمیتونیم بریم اون جا. خیلی مسخرست نه؟
آرام خندید و به درد سینهاش توجهی نکرد. کف دستهایش را بلند کرد و سر کثیف و خاکی گربه را لمس کرد.
- من صاحب خوبی برات نبودم. یادت نره فردا راه رو پیدا کنی. اسونه.
گربه مردمکهای آبیاش را تکان داد و سرش را به کف دست پسر فشار داد؛
مدتی پیش کالیور هیچ ایدهای برای نوشتن فیلم نامه نداشت. به پیشنهاد یکی از همکارانش تصمیم گرفت برای الهام گرفتن و آرامش به مکانی که احساس خوبی به او میدهد برود. او به سادگی قبول کرد و از طریق سایت خانه چوبی را در جنگل نزدیک اجاره کردو با چند دست لوازم و لباس به راه افتاد. از ان جایی که جناب شانس هیچ وقت رابطه خوبی با این پسر نداشت با پوزخند او را مسخره کرد و مالک سایت کلاه بردار درامد و چند خوک هیکی ریختند سرش و بعد از دزدیدن تمام دراییهایش او و گربهاش را رها کردند؛
بعد از تمام این اتفاقات هنوز هم خونسرد بود و هیچ احساس عصبانیتی نداشت. همکارانش به خاطر این حجم از بیخیالیاش او را 《 سگ از همه جا بیخبر》 صدا میکردند. او حتی دوماه مانند یک سگ مطیع کار میکرد و متوجه نبود مدیر قبلی پول اختلاس میکرده و حقوقاش چند ماه واریز نمیشد.
تنفساش به قدری آرام تر شده بود که هیچ صدایی از او درنمیامد. روی زمین دراز کشیده بود. مردمک چشمهایش ناپدید شده بودند و از میان لبهایش خون جاری میشد؛ بلاخره انتظار برای پایان انتظارش تمام شد. گربه دور تن بیحرکت پسر چرخید و سرش را به بدنش کوبید. انگار که میگفت در آرامش بخوابی؛
***
- جادوگر اعظم؟! جادوگر اعظم؟!
پسر یکه خورده همانطور که ایستاده بود تکان خورد و لرزید! درد طاقت فرسایی که تا لحظهای پیش بند بند وجودش را فرا گرفته بود و مانند مورچههای کارگر از تمامی نقاط بدنش به سمت قلبش میرفت تمام شده بود و شوک بعدش هنوز داخل ذهن و روح او ثبت شده بود!
دستی بازویش را گرفت و تکانش داد.
- حال تو خوبه؟! نکنه باز تمام شب رو بیدار موندی؟
کالیور به صورتی ناآشنا که فاصله خیلی کمی با خودش داشت زل زد و گیج، اما با ادب گفت:
- بله؟
شخص دیگری که کمی دور ایستاده بود من من کرد.
- فرمانده من از صبح سعی داشتم باهاشون صحبت کنم، اما مشغول انجام یه نوع طلسم باستانی بودند و حضور من رو حس نمیکردند.
شخصی که نزدیک تر بود سر تکان داد.
- فکر کنم زیاد از مانا استفاده کرده و کمی گیج شده. خودم باهاش صحبت میکنم. تو میتونی بری.
- چشم.
وقتی آن مرد قد کوتاه از در چوبی و پوسیده بیرون رفت. کالیور فضای اطرافش را کنکاش کرد.
اتاقی که داخلش بود بزرگ و شلخته بود. دیوارها از سنگهای مقاوم و قدیمی ساخته شده بودند و بوی نمشان زیر بینی او میپیچید.
تپههای بزرگ و کوچک کتاب و طومار همه جا پخش و پلا بودند. تنها پنجره با پرده تیره رنگی پوشیده بود و باریکهای کوچک به سختی از میانش فرار کرده بود و به داخل روشنایی میداد.
زیر پای کالیور شکل گرد و کلمات نامفهومی کشیده شده بودند و حس سرگیجه به او میداد.
- هنوز تو هپروتی؟ وقتی بهت میگم یکم این خوک دونی رو ول کن و تو آفتاب قدم بزن بهم گوش نمیکنی! خیلی دلت میخواد بیمار شی و بمیری؟
شخصی که فرمانده خوانده شده بود موهای بلوند روشن و چشمهای تیلهای آبی داشت. رنگی که به سختی در مکان زندگی او پیدا میشد؛ لباسهایش آهنی بودند و مشابه کاسپلیهای مایه دار بود.
- والدر؟!
پسر کم کم نگران شد و گفت:
- با منی؟!
- خدای من! جز من و تو کسی دیگهای این جا میبینی؟!
کالیور لبانش را تکان داد و همان لحظه چشمش به یاداشت بزرگ و پرنگی که گوشهای چسبیده بود افتاد.
با عجله به سمت او رفت و از دیوار جدایش کرد. به کلمههای انگلیسی که جوهرش پخش و پلا شده بود نگاه کرد و خیلی جدی او را خواند.
《 بهت تبریک میگم! تو الان داخل بدن خوش قیافه ترین و بهترین جادوگر دنیایی! لطفا از خوشحالی زیاد غش نکن و از قیافم سواستفاده نکن! اهم، واسه این که گیج نشی برات توضیح میدم. سال پیش وقتی یه کتاب باستانی پیدا کردم چهل و هشت ساعته واسه کنکاشش وقت گذاشتم. این جادو قدرت زیادی بهم میبخشید، ولی بعد از استفادش متوجه شدم بدنم روحم رو پس میزنه و مدت زیادی زنده نخواهم موند. پس تصمیم گرفتم کسی رو بیارم که به جای من زندگی کنه و تلاشهام به هدر نره. مراقب بدنم باش عزیزم! 》
مرد مو بلوند که مدام سرش را چپ و راست میکرد تا نوشته را ببیند با حرکت ناگهانی والدر ترسیده عقب رفت.
کاغذی که در دستانش بود حالا داشت در خاکستر میسوخت و چهره او سیاه و ترسناک شده بود.
- شت! حالت خوبه دوستم؟[ T.palasideh 🥀]
باید رو درسم تمرکز کنم، ولی شیطون هی وسوسم میکنه بنویسمش😂 چطوره؟!
VOCÊ ESTÁ LENDO
First caracter is mine
Fantasiaوقتی بخاطر سادگیش مرد یهویی وارد بدن یه جادوگر اسگل شد! وقتی متوجه شده توسط جادوگر شخصیت فرعی فیلمنامه همکارش به داخل فیلم نامه کشیده شده تصمیم گرفت سادگی رو کنار بزاره و سعی کنه به شخصیت اصلی به عنوان یه دوست نزدیک بشه، اما این جا چه خبره؟! این مر...