کالیور نفس عمیقی کشید و آرام شد.
- من خوبم. تو کی هستی؟
- هاه؟!
آنقدر گیج نگاهش کرد که لبخند کجی زد و با آرامش توضیح داد:
- موقع تحقیق جادو دچار اختلال شده و حافظم از دست رفته.
پسر کلافه موهایش را تکان داد و بغض کرد.
- لعنتی! میتونستم یه روز میزنی خودت رو ناکار میکنی! تو حتی داداش کوچیکتم یادت نیست!
- پس تو برادرمی؟
- درسته! من برادر عزیز جونتم، ویلیام بیرگنت بریس! تو انقدر من رو دوست داشتی که یه لحظه هم نمیتونستی بدون من سر کنی! تو حتی ازدواج نکردی تا من تنها نمونم!
ویلیام مرتب با چهرهای اغراقانه حرف میزد و او گوش میداد.
- باشه.
کالیور چیزی نمیدانست، اما میفهمید که ویلیام اغراق میکند و والدر اهمیتی به خوانوادهاش نمیداده. برای همین داخل یاداشت چیز مهمی جز خودش ننوشته بود.
پس از دقایقی کالیور وسایل رو مبل را پخش و پلا کرد و با ویلیام نشست.
- میشنوم.
- تو برادرخونده منی. والدرموت بیرگنت بریس. اشراف زادها معمولا روی بچههای هنرمند سرمایه گذاری میکنن و با موفق شدن اون بچه اعتبار و چیزهای زیادی به دست میارن. پدرم روی جادوی تو سرمایه گذاری کرد و تو الان جادوگر اعظم داخل کشور بلگات هستی. البته این نمیتونه مانع رابطه برادری ما بشه!
- مم... شندیم صدات کرد فرمانده. تو یه شوالیهای؟
نوک بینی ویلیم مغرورانه دراز شد.
- هه هه منم دو سال پیش از آکادمی سلطنتی فارغ التحصیل شدم و به عنوان فرمانده شوالیههای جوان داخل قصر انجام وضیفه میکنم.
کالیور نگاهش را از ویلیام گرفت. او انگیزه والدر اصلی را از کشیدنش به این دنیا درک نمیکرد.
- درمورد پادشاهی توضیح بده.
- اوه درسته! پادشاه بلگات اعلی حضرت سیونیا تروپلس لیاگنس بلوثر هستند و...
کالویر با سر درد به سختی ویلیام را از برج بیرون کرد. پسر مو بلنوند در آستانه رفتن فریاد زد:
- پدر برای شام احضارت کرده! شب میبینمت!
در چوبی را بست و از راه پله به اتاق نمدار برگشت و روی تخت لم داد.
- آه...
تمام بدنش احساس خستگی میکرد. حضم اتفاقها برایش راحت نبود. او همین چند ساعت پیش مرگ و زندگی دوباره را تجربه کرده بود.
پشت به تخت دراز کشیده بود. دست یشمی و استخوانیاش را بالا آورد و با باریکه نور بازی کرد.
- بلگات... ها؟
قبل از شروع سفرش فیلمنامه همکارش را خوانده بود و الان به دست جادوگر منزوی همان فیلم نامه به داخل فیلم نامه کشیده شده بود!
- عجب سرنوشت گیجی!
هوا رو به تاریکی بود. کالیور به یاد حرف ویلیام افتاد و با تنبلی از رو تخت بلند شد. برای رفتن مشکلی نداشت. حافظه والدر در ذهنش حک شده بود و توانسته بود در خواب چیزهای ضروری را به یاد آورد؛
نه تنها روحش، بدنش هم به استراحت بیشتری احتیاج داشت. کاملا هویدا بود که والدر قبل از مرگش کلی بیدار مانده بود تا تشکیلات احظار او را حاضر کند. او واقعا آنقدر راجب مرگش خونسرد بود که کالیور احساس کرد هر دو شبیه به هم هستند.
در قدیمی کمد بقدری فرسوده بود که وقتی او را باز کرد از جا درامد و در زمین سفت و سخت تکه تکه شد!
- اون واقعا به هیچی اهمیت نمیداده.
برعکس کمد فرسوده دو دست لباسی که داخلش بود با کمک جادو صاف و اتو شده مانده بودند. او با آرامش روی لباسی که نوشتهای بالای سرش داشت دست کشید و بلندش کرد.
《 لباس برای ملاقات دوک》
لباس دیگر که شامل شنل سیاه و ترسناک میشد برای ملاقات با امپراطور بود.
- اون فقط دو دست لباس داره بعد به قیافش مینازه؟
مدل لباس عجیب غریب نبود، مثل ناولهای فانتزی و نمونههایی که برای فیلم برداری دیده بود هست. بنابراین به راحتی پوشیدش و با فکر کردن به عمارت دوک به آن جا تلپورت کرد؛ وقتی چشمهایش را باز کرد با شگفتی به فضای تغیر کرده خیره شد و گفت:
- اوه من واقعا یه نابغم.[ T.palasideh 🥀]
اصلا نابغه کی بوده این😂 من ویلیام و دوست دارما به کسی نمیدمش😂👾
ESTÁS LEYENDO
First caracter is mine
Fantasíaوقتی بخاطر سادگیش مرد یهویی وارد بدن یه جادوگر اسگل شد! وقتی متوجه شده توسط جادوگر شخصیت فرعی فیلمنامه همکارش به داخل فیلم نامه کشیده شده تصمیم گرفت سادگی رو کنار بزاره و سعی کنه به شخصیت اصلی به عنوان یه دوست نزدیک بشه، اما این جا چه خبره؟! این مر...