_ میتونی طلسمشو بشکنی؟
سهون پرسید و به کای که مردد به در خیره شده بود نگاه کرد. یک روز از برگشتشون گذشته بود و حالا زمان این بود که طلسمی که روی اتاق چانیول گذاشته بودند رو از بین ببرند.
توی این سه هفته سوهو جادوگرای زیادی رو خواسته بود تا بهش کمک کنن اما تا الان هیچ کدومشون نتونسته بودند اون طلسم رو خنثی کنند و همه اشون با ابراز تاسف اونجا رو ترک کرده بودند. برای همین کای تنها امید اون ها بود. با اینکه دانش زیادی درباره طلسم ها نداشت اما سهون حدس میزد به خاطر ارتباطی که با جیسو داره بتونه این کار رو انجام بده.
_ برید عقب
سهون دست راستش رو دور مچ بکهیون حلقه کرد و با دست چپش انگشت هاشو بین انگشت های سوهو محکم کرد و دو تاشونو کمی عقب کشید. دو نفری که با چشم های منتظر به اخرین امیدشون چنگ میزدند. و این از لرزش های خفیف مردمک های چشم سوهو و دست های سرد بکهیون مشخص بود.
کای دستش رو بالا آورد و آروم روی دستگیره در گذاشت. چشم هاش رو بست و سعی کرد فرمول جادویی که طلسم رو داره رو درک کنه اما زمانی که کمی از جادوش رو وارد طلسم کرد نور سبز رنگی به شکل دایره روی در چرخید و انرژی خاصی کای رو کمی به سمت عقب پرت کرد. کای که انتظار همچین چیزی رو نداشت با تعجب به حلقهایی که ایجاد شده بود خیره شد و آروم لب زد:
_ این چیه؟
سهون سوهو و بکهیون رو به خودش نزدیک کرد و ابرو هاش رو برای تمرکز و درک اوضاع توی هم کشید:
_ چی شد؟ طلسم رو شکستی؟
کای سرش رو به چپ و راست تکون داد اما به طور عجیبی حلقه سبز رنگ همچنان می چرخید و سرمای خاصی از خودش بیرون میداد انگار که دریچهایی به سمت قطب درحال باز شدن بود. کم کم حلقهی سبز به رنگ مشکی تغییر رنگ داد و پری کوچکی از وسط حلقه بیرون اومد.
سوهو با شگفت زدگی لب زد :
_ اون شبیه پری جیسو...
اما ظاهر پری کمی با پری جیسو متفاوت بود. لباسش برخلاف پری جیسو به رنگ مشکی بود و به جای موهای بلوند موهای مشکی به رنگ آسمان شب داشت. تنها شباهتی که وجود داشت رنگ چشمای آبی رنگش بود که به طور عجیبی میدرخشید. پری کمی اطراف رو نگاه کرد و بعد نگاهش روی کای خیره موند. کمی نگاهش کرد و در آخر لبخندی زد:
_ من ویندی هستم، باقی مونده قدرت جیسو که با قدرت تو تونستم شکل جسمانی بگیرم، میخوای که کمکت کنم این طلسم رو بشکنی؟
_ حرف هاشو میفهمی؟
سهون پرسید و کای بدون اینکه به سمت اون بچرخونه جواب داد:
_ اره، میگه میخواد کمکم کنه این طلسم رو بشکنم و این که...
مکثی کرد و آروم تر گفت:
YOU ARE READING
MIRROR WORLD
Fanfictionهمه ی گرگ ها می دونن که پیوند بین یک آلفا و امگا یک سرنوشت ابدیه، سرنوشتی که تا ازل اون هارو بهم گره میزنه... یک بخش رمانتیک از زندگی گرگ ها که همه رو شیفته خودش میکنه... اما نه برای کسی که نیمه گمشده اش رو برای همیشه از دست داده... نه برای بتایی ک...