زمان حال
بلاخره آرومش کردیم، خیلی آروم، اونقدر که الان تا اثر اون مسکن ها بره از کابوسی که توی این دنیا باهاش روبه رو شده میتونه فرار کنه. سنگینی غمی که داره رو روی قلبم حس میکنم، حق داشت، این زندگی خوب باهاش تا نکرده بود، حقش نبود وقتی تازه داره به آرزوهاش میرسه همه چیز به یه کابوس وحشتناک تبدیل بشه، شاید اگه اون شب غمگین نبود شاید اگه اونشب از دردی که داشت به الکل پناه نمیبرد الان اوضاع فرق میکرد، یا شایدم اگه اون تهیونگ عوضی کاری نکرده بود که از مسیر منحرف بشه الان اون سالم بود.
درگیر افکارم بودم ، سرمو بین دستام گرفته بودم و با فشاری که به گیجگاهم میاوردم سعی داشتم از سردردم کم کنم، راهرو بیمارستان تو سکوت مطلق بود، صدای بادی که از پنجره باز انتهای راهرو داخل میپیچید گوشمو کر میکرد، همه چی درتعادل مسخره خودش بود تا وقتی که اونی که نباید میومد سر و کله لعنتیش پیدا شد و من صداشو شنیدم
+ببخشید خانوم، اتاق آقای مین کجاس؟ از دوستانشون هستم
-به به، میبینم که حرومزاده ای مثل تو ام تصمیم گرفته اصول رفاقتو بجا بیاره و به رفیق بیمارش سر بزنه
+جیمین لطفا گمشو، حوصلا کل کل ها و بحث های مزخرف رو با تو یکی ندارم
-اوه، ببخشید فک کنم خیلی سرتون شلوغه، آره همینطوره، ببینم نکنه هنوز زندگی کل آدمایی که توی لیستت نوشتی رو به کثافت نکشیدی
+ بخاطر خدا دهن گشادتو ببند، حیف اون صورت کوچولو لنتیت نیست که با کوبیدن مشتم توش، خونی بشه؟ از سر راهم گمشو اونور میخوام ببینمش
-بری تو که چه غلطی بکنی؟ درد هایی که بهش دادی کم بود الان قراره دیدنتم نمک رو زخمش بشه، اون تازه خوابش برده تازه تونسته از کابوس از دست دادن پاهاش فرار کنه، حالا تو توی مغز فاکیت چی میگذره که اومدی اینجا و میگی میخوای ببینیش
+چی؟؟؟ چه زری میزنی؟؟ از دست دادن پا دیگه چه کوفتیه؟؟؟
-آره درست شنیدی، توی عوضی بعد ۴ روز اومدی ادای آدمای نگران رو در میاری، پس گوشهای کرتو بازتر کن، یونگی فلج شده، توی آشغال اینکارو باهاش کردی، تو همه چیزشو ازش گرف...
با کوبیده شدن مشتش توی صورتم جملم ناتموم موند، روی زمین افتادم، تو همین حین تهیونگ وارد اتاق شد
+یونگی
+بهم نگاه کن
+لعنتییییی میگم نگام کنننننسرشو رو برگردوند سمتش
+من، من از قصد اونکارو نکردم، من نمیدونستم تو مست کرده بودی، نمیدونستم کنترل ماشینو از دست میدی، من هیچ ایده فاکی نداشتم که این اتفاق میوفته، حتی فکرشم نمیکردم اینقد آسیب دیده باشی
×حرفات تموم شد؟ خب حالا هری
+بی انصافیه
×خیلی پر رویی که هنوز اینجا وایسادی و از انصاف برام میگی، بلاهایی که تو سر من آوردی همشون عادلانه بود؟ من حقم بود؟ بعد از تمام کارایی که برات کردم ، حقم بود؟ توروخدا تهیونگ از انصاف برام نگو که میتونم بالا بیارم و این تخت و به کثافت بکشم
+تو فقط خودتو میبینی نه؟ فقط فک میکنی خودت کارای بزرگی کردی نه؟ تو کوفتی میدونی به من چی گذشته و داری فقط از کارایی میگی که خودت کردی؟ کاش چشاتو باز کنی و دوباره ببینی همه این کثافت کاری ها از کجا شروع شده
صورت خیس از اشکشو و با آستین لباسش پاک کرد و از اتاق بیرون رفت.
یونگی:
صدای لرزونش تو سرم اکو میشد، بازم عذاب وجدان کوفتیمو بیدار کرد، لازمه باز تو سرم مرور کنم که چه اتفاقی افتاده؟ لازمه یه بار دیگه درد بکشم؟ چرا دوست دارم تورو برنده این بازی کنم تهیونگ؟ چرا دلم میخواد بازم بخاطرت درد بکشم؟ من چیو تو سرم خفه کردم؟ اون تصویرای مبهم چیه؟ کمک... چرا این اتاق انقد گرمه؟ کسی کمکم میکنه؟ نمیتونم نفس بکشم، چرا بدنم داره میلرزه، کمک......
YOU ARE READING
Run
Fanfiction-زندگیمون مثل همین مسابقه کوفتی شده تهیونگ، تهش معلوم نیست کی برندس کی بازنده. فقط میدونم من و تو داریم برای برد و باخت میجنگیم، اونم باهم .