تهیونگ
از بیمارستان به سمت خونه روندم، واقعا اعصابم داغون بود. تو این زندگی همه منو مقصر میبینن همه از من یه هیولا ساختن. کسی حتی یه بارم داستانو طوری تو ذهنش نچیده تا ببینه به من چی گذشته. روزای وحشتناکی که کشیدمو هیچکس ندیده. حالا این منم که به خودم حق میدم که همون آدم عوضی باشم که همه تو ذهنشون ازم ساختن...
به خونه رسیدم درو باز کردم و با دیدن لونا یادم افتاد که یکی دیگه از زجر های زندگیم تو این خونه منتظرمه
-به به میبینم که آقا برگشتن، کار اداریتون خوب انجام شد؟
+به تو ربطی نداره لونا، اعصابتو ندارم برو پی کارت
-پیش دوس پسر عزیزت بودی نه؟ خوش گذشت؟
+چی؟ چی داری میگی؟
-جیمین گفت اونجا بودی. لازم نیست دروغ بگی، فقط میخوام بدونم شما دوتا اشغال دارین منو بازی میدید نه؟ مگه تو ازش متنفر نبودی، مگه اون همه داستان برا من سرهم نکردی که اون بهت بدی کرده؟ تو عوضی مگه نگفتی برم باهاش بخوابم و بعد ولش کنم؟ حالا چه مرگته؟ براش دلتنگ شدی؟
+لونا کاش دهنتو ببندی فقط. از کی تا حالا من باید به تو جواب پس بدم ها؟؟؟ تو هرزه قمارباز یه جا واسه موندن میخواستی منم در ازای اون چیزی ازت خواستم یه معامله کوفتی کردیم نه؟ حالا این رفتار یعنی چی؟ نکنه هرزه ها هم عاشق میشن؟ ها؟ نکنه عاشق شدی؟ من یا یونگی؟ کدوم بهتر بهت سرویس میداد ها؟
-خفه شو تهیونگ، اوکی باشه به من ربطی نداره، هر غلطی میخوای بکن. من هیچ مشکلی ندارم که تو و اون یونگی برگردید پیش هم، اصلا به من چه ربطی داره، برای من جا خواب زیاد پیدا میشه. منو نترسون
+اره مطمئنم برای تو همیشه زیر بقیه جا واسه خوابیدن پیدا میشه، پس خوشحال میشم از فردا دیگه اینجا نبینمت، صدات بدجوری تو مخمه، نیاز دارم دیگه نشنومشاینو گفتم و رفتم تو اتاقمو درو پشت سرم قفل کردم. لعنت به این زندگی که از گوشه گوشه اش بوی لجن و کثافت بلند میشه. چرا من نمیمیرم؟ چرا هنوز به این زندگی کوفتی امید دارم؟ لعنت به همتون. من از تاریکی میترسم، از تنهایی میترسم. یونگی، من از زندگی بدون تو میترسم. من فقط میخواستم درد بکشی، مثل من توام درد بکشی. نمیخواسم تا اینجا پیش برم. من از خودم یه هیولا ساختم و حالا خودم از خودم میترسم.
فلش بک
آپریل سال ۲۰۱۷+هی بچه خوشگل
+ هی با تواماب دهنمو قورت دادم و سعی کردم خودمو به اون راه بزنم و به جمع کردن لباسام ادامه بدم.
همون موقع بود که لگدش پهلومو نوازش کرد.
از درد به خودم پیچیدم+مگه با تو عوضی حرف نمیزنم، حالا منو نادیده میگیری؟ مگه بهت نگفتم ساعت ۱۱ تو سلول من باش ها؟؟؟؟ حالا کارت به جایی رسیده منو سر کار میزاری؟
و ضربه دوم توی شکمم
-لطفا، لطفا دست از سرم بردار، من.. من خانواده پولداری دارم، به زودی آزاد میشم، هرچقدر پول بخوای بهت میدم ، لطفا بهم آسیب نزن
گریه میکردم. شایدم بهتره بگم زجه میزدم
+آخه برای کسی مثل من پول به چه دردی میخوره احمق؟؟؟ اون چیزی که به دردم میخوره اون باسن خوش فرم لعنتیته که دلم میخواد خالی شدن توشو هرچی زودتر تجربه کنم
چی؟ چی میشنیدم؟ نه نه
سمتم اومد انگشتاشو توی موهام گره کرد و منو رو زمین کشید. لعنت به من، کاری جز اشک ریختنم بلدم؟ چرا تقلا نمیکنم؟چرا نمیتونم بدنمو تکون بدم؟ چرا حتی درد نمیکشم؟+هی، حواست باشه کسی توی این سلول نیاد.
.
.
.
با حس مزخرفی از کثافتی که توم بود خودمو از تخت جدا کردم و لباسامو پوشیدم، وقت استراحت داشت تموم میشد و هم سلولی هام داشتن برمیگشتن. بدن کرختمو تکون دادم. باید حموم میرفتم. حوله و لباس برداشتم و سمت حموم رفتم، حالم اصلا خوب نبود. دوش آبو باز کردم و زیرش رفتم. باید زودتر کارو تموم میکردم. این خراب شده از سلولم هم نا امن تر بود. اشک هام و قطره های آب مخلوط میشدن و پایین میریختن. این تازه اولش بود. قرار بود وحشتناک تر بشه. لعنت بهت یونگی. لعنتی چرا مجبورم کردی انقد کله شق باشم؟ چرا به اون مسابقه تن دادی؟ چرا ولم کردی؟با دستی که رو باسنم کشیده شد از افکار بیرون اومدم. نه نه، من... لعنت به این خراب شده. کسی اینجا نیست؟؟؟ کمک... کمکم کنید
.
.
.
تکرار و تکرار و تکرارهر بار که این اتفاق میوفتاد، سیاهی وجودمو بیشتر میگرفت. انگار که از وجود کثیفشون چیزی روحمو تسخیر میکرد و سیاه و سیاهترش میکرد. بعد از اون همیشه حالت تهوع داشتم و نمیتونستم غذا بخورم. هر روز لاغرتر و لاغرتر میشدم. این مدت یونگی به ملاقاتم میومد، ولی من هیچوقت قبول نکردم که ببینمش. بلاخره بعد از دو ماه وکیلمون موفق شد با گذاشتن وثیقه منو آزاد کنه.
شروع زندگی تاریک من تو روشنایی روز.
![](https://img.wattpad.com/cover/326717716-288-k352095.jpg)
YOU ARE READING
Run
Fanfiction-زندگیمون مثل همین مسابقه کوفتی شده تهیونگ، تهش معلوم نیست کی برندس کی بازنده. فقط میدونم من و تو داریم برای برد و باخت میجنگیم، اونم باهم .