part 5

15 6 0
                                    

زمان حال

+وضعیتش چطوره ؟
-همه چیو چک کردیم دکتر، به حالت پایدارقبلش برگشته، احتمالا تا چند ساعت دیگه بهوش بیاد
+ممنونم میتونید برید به کارتون برسید

+خب آقای پارک داشتید میگفتید
×بله، با یکی از دوستای قدیمش بحثش شد و یه دفعه اینطوری شد. دکتر اون چشه؟
+یه حمله عصبی بود. مطمئنی قبلا سابقه نداشته؟
-من تا حالا ندیده بودم، راستش ما تایم زیادی کنار هم نیستیم، من بخاطر شغلم زیاد روزا نمیدیدمش
+هم خونه، دوست دختر یا دوست پسری نداره که ازش بپرسین؟ کسی که تایم بیشتری باهاش بوده
×راستش اون چند ماهی میشه از دوست دخترش جدا شده. ولی میتونم ازش بپرسم
+از کمکت ممنونم

جیمین:

از اتاق بیرون اومدم و شماره لونا رو گرفتم. بعد از بوق چهارم برداشت
+اوه، سلام جیمین، چقد شوکه کننده، تو با کسی که ازش متنفری تماس گرفتی
-لونا، میشه انقد تو مخ نباشی؟ کمترم حرف بزن تا صداتو کمتر بشنوم، حوصله سردرد ندارم
+بنال
-یه سوال دارم، مربوط به یونگیه
+به من چه
-وای بخاطر خدا دهنتو ببند و گوش کن، تو تا حالا دیده بودی حمله عصبی به یونگی دست بده؟
+عاممم، چندباری پیش اومده بود شبا بدنش بلرزه، بهم گفته بود وقتی اینطوری شد یه قرصی بود آبی رنگ بود،اون رو بهش بدم
- پناه بر خدا، تو حتی پیگیر نشدی ببینی چه مرگشه؟
+جیمین اون یه آدم بالغ بود. خودش میدونست داره چیکار میکنه، چه دلیلی...
-تو واقعا عجب هرزه ای هستی. چیزی جز سکس کردن هم برات مهمه؟ یونگی و تهیونگم که بهترین گزینه ها بودن نه؟
+حرف دهنتو بفهم جیمین
-به اون دوس پسر عوضی تر از خودت هم بگو دیگه اینجا پیداش نشه، نمیخوام حال رفیقمو بدتر از این بکنه
+چی....

گوشیو قطع کردم، سمت دکتر رفتم تا بهش بگم که قبلا هم اینطوری شده.
+دکتر .. دکتر
-بله آقای پارک
+اون قبلنم این اتفاق ها براش افتاده، مثل اینکه قرصی هم مصرف میکرده

(لعنت بهش، تا حالا ندیده بودم چشمای یه نفر انقد برق بزنه)

-ممنونم ازتون، واقعا خداروشکر یونگی دوست خوبی مثل شما داره

(بهش بگو، بهش بگو جیمین)

+دکتر
-بله
+میشه... میشه وقت استراحتتون باهم یه قهوه بخوریم؟ البته اگه ...

(هوف لعنتی اونطوری نباید بهم زل بزنی دارم از خجالت آب میشم )

-خبرت میکنم
+ممنونم

فک کنم این لحظه خوشحال کننده ترین لحظه این ماهم بود.
.
.
.
یک ساعت بعد دکتر جانگ برای استراحتش با دوتا قهوه تو اتاق یونگی منو ملاقات کرد

+خب جیمین، اشکالی نداره که اینطوری صدات کنم؟
-نه راحت باشید دکتر
+توام راحت باش و هوسوک صدام کن، خب جیمین شی ازم خواستی باهات قهوه بخورم، دوست داری راجع به چی حرف بزنیم؟
-راستش ... سخته یکم گفتنش...ولی..باید بگم... عااااا، راستش ... راستش شما خیلی بی نقصید
+بهت نمیاد انقدر پسر خجالتی باشی
-راستش یکم تو ارتباط برقرار کردن خوب نیستم، یکم بگذره بهتر میشم
+که من از نظرت بی نقصم درسته؟
-بله
+دلم میخواد یه چیزیو برات تعریف کنم
-حتما، میشنوم
+من و یونگی دوران دبیرستان باهم هم کلاس بودیم.
-واقعا؟؟؟؟
+اوهوم، اونموقع اون کسی بود که از نظرم بی نقص بود، همیشه میخواستم باهاش باشم ولی بعد از دبیرستان هیچوقت ندیدمش تا بهش بگم، تا روزی که تصادف کرد و اینجا اومد. اون روزا خودمو سرزنش میکردم که چرا علاقمو بهش نگفتم فقط بخاطر اینکه میترسیدم با رفتن تو رابطه از درسام عقب بمونم
-اوه، پس شما عاشق هیونگ بودید؟
+آره ولی این چند روز دنبال جواب این سوال بودم که آیا هنوزم عاشقش هستم؟ یا اینا فقط یه حس دلتنگیه قدیمیه که تو وجودمه
- خب بهترین راه گوش کردن به قلبتونه
+ قلبم؟ خیلی وقته احساسی توش نیست، سالهاست سرکوبش کردم
- اخه چرا
+میدونی جیمین، من یه جورایی معتاد کارم شدم، کاری کردم که دیگه چیزیو جز کارم تو زندگیم اولویت ندم، حتی اگه عشق باشه
-میدونی، مادرم همیشه میگفت عشق باعث میشه آدم به آرامش برسه، اگر تو تمام خوشبختی های دنیا رو هم داشته باشی ولی عشق توی زندگیت نباشه خبری از آرامش نیست. بنظرم تو زندگی نباید چیزی رو فدای چیز دیگه ای بکنیم، همونقدر که رسیدن به هدفت ضروریه، رسیدن به عشق، رسیدن به سلامتی، تفریح کردن، یا حتی استراحتم ضروریه. هر کدوم بخشی از وجودتو سیراب میکنه
+ حرفات باعث میشه به این فکر کنم من چیا رو از دست دادم
-شاید باید بیشتر به فکر خودتون باشید، صدایی که از اینجا میاد ، از توی قلبتون، بهش گوش کنید. اون همیشه راست میگه
+ ممنونم جیمین، تو خیلی خوب حرف میزنی، اینو میدونستی؟
-من فقط با قلبم حرف میزنم، اجازه میدم هرچی دوست داره بگه، گاهی باعث پشیمونیم میشه، ولی همینکه آرومه، خوشحالم میکنه
+خیلی دوست داشتنی هستی، خوشحالم که وقتمو کنارت گذروندم

بهش لبخند زدم و جرعه اخر قهومو سر کشیدم. همون لحظه بود که یونگی بدنشو تکون داد و لای پلک هاشو باز کرد

-عااا یونگیا، حالت خوبه، صدامو میشنوی

چیزی زیر لباش زمزمه میکرد

+یونگی، صدای منو میشنوی

اون... اون داشت اسم تهیونگ رو زمزمه میکرد ؟


RunWhere stories live. Discover now