زمان حال
جیمین:
اون داشت اسم تهیونگ رو زمزمه میکرد.
به سختی چشماشو باز کرد و هر لحظه بلندتر اسمشو صدا میزد، سرشو رو به اطراف چرخوند و دنبال کسی میگشت، انگار که چیزی رو گم کرده باشه، بی قرار بود. سمتش رفتم و دستشو گرفتم.
-یونگی، یونگیا، آروم باش، من اینجام. من اینجام پسر
+ تهیونگ کجاس؟ همینجا بود، داشت گریه میکرد، بهش بگو بیاد جیمین، تهیونگ کجاس؟ چرا اینجا نیست؟؟؟
- یونگی پسر آروم باش، چه مرگت شده ؟ تو و تهیونگ خیلی وقته از هم جدا شدین ، آروم باش پسرانگار که تلخ ترین حقیقت دنیا رو مثل سیلی کوبیده باشم تو صورتش، انگار که تازه برگشته باشه به دنیایی که تا الان توش نبوده، انگار که دقیقا اونموقع بود که فهمید کجاس، ساکت شد، خیلی ساکت، آروم دراز کشید و بی حرکت موند. به سقف بالای سرش زل زد و با لحن تلخ همیشگیش گفت
+تنهام بزار
از اتاق بیرون اومدم که دکتر جانگو دیدم
×عااا جیمینا، شنیدم که بهوش اومده، دارم میرم علائمشو چک کنم، حال تو چطوره؟
- آره بهوش اومده، من؟ خوبم، نمیدونم، احتمالا خوبملبخندش از روی لباش رفت و چهرش جدی تر شد.
×بزار علائمشو چک کنم و بعد میام پیشت، لطفا منتظرم بمون.
سری به نشونه تایید تکون دادم و تو راهرو روی صندلی نشستم. داشتم به خودم فکر میکردم، که چند وقته قلبم رو فراموش کردم. که چقدر خودم برای خودم بی اهمیت شدم که هر چقدرم قلبم میشکنه صدام درنمیاد. چرا پا پس نمیکشم، چرا بی خیال همه چی نمیشم، چرا تموم نمیکنم همه این چیزای کوفتی رو. یادم اومد که چقدر به مردن فکر کردم، نه برای اینکه زندگیم بد بود، نه، زندگی من بد نبود ولی آدمای بدی تو زندگیم بودن. گند خورده بود به همه چی، دیگه آرامش برام یه رویای کوفتی بود، درد اینکه چقدر ممکنه تنهایی برام سخت باشه هم جور دیگه ای اذیتم میکرد، از همه جا درمونده بودم، یادمه وقتی یه بار برای یونگی حرف زدم و گفتم چقدر احساس تنهایی میکنم گفت، ما همه با تنهاییمون کنار اومدیم، تویی که هنوز نتونستی با تنهاییت کنار بیای.
اونجای حرفش قلبمو درد میاورد که همیشه خودشو قوی و بالغ میدید ولی منو نه، هیچوقت بهم نگفت که تو آدم قوی هستی، هیچوقت بخاطر تحمل کردن تمام نوسانای اخلاقی و روحیشون، تمام درداش، تمام بودن هام، تمام تنها نذاشتن هاش، نگفت ازت ممنونم. وظیفم بود، از نظر اون همه اینا یه کار عادی بود. دیده نمیشد.×جیمینا
-هوسوک شی، حالش چطوره
× خوبه، از تو بهتره. بیا بریم یه قهوه بخوریم، بیرون از این دیوارا، کتمو بردارم و بریم
سرتکون دادم و بهش لبخند زدم، نیاز داشتم که از اون خراب شده با همه ی اون دیوارای سفید که فقط صدای فریاد های یونگی توش میپیچیدن نجات پیدا کنم
کافه نزدیک بیمارستان گزینه خوبی بود اما هوسوک جای دور تری رو انتخاب کرد. وارد اون کافه شدیم و نزدیک پنجره نشستیم.
×خب چی سفارش بدیم؟ من یکی که واقعا گرسنمه
- من یه اسپرسو فقط
× عااا فقط همین؟ چطور از کیک شکلاتی میگذری پسر ، البته تعجبی نداره که انقد بدن رو فرم و زیبایی داری
- اوه، من؟ واقعا ممنونم که اینو میگی، خیلی وقت بود کسی ازم تعریف نکرده بود
×داری شوخی میکنی دیگه؟؟؟ تو زیادی زیبایی اینو باید بدونی
-الاناس که از خجالت آب بشم.
×واقعا بهت نمیاد انقد خجالتی باشی، خیلی کیوته
- راستش، اره یکم هستم، کم کم درست میشه.
لبخند زد و پرسید
× اشکالی نداره یکم بخوام بیشتر راجع بهت بپرسم ؟ میخوام بیشتر باهات آشنا بشم
(اوه خدای من، این چه حسیه که تو دلم دارم، قلبم چرا شروع کرد به تند زدن؟)
-نه اصلا ، راحت باش...
حرفامون با سوالای اون و جوابای من ادامه پیدا کرد، خیلی خیلی پسر مهربونی بود، گذر زمان کنارش حس نمیشد و من واقعا خوشحال بودم که وقتمو پیش اون میگذرونم.
مدتی از حرفامون گذشته بود و دیگه کم کم چیزی برای گفتن نداشتیم که گارسن صورتحسابو روی میز گذاشت. دستمو دراز کردم تا برش دارم، اونم همینکارو کرده بود. دستش رو رو دستم گذاشت
هوسوک:
میتونم بگم لطافت پوستش مثل ابریشم بود، انقد ظریف که مث بال های یه پروانه بود، میترسیدم اگر بیشتر لمسش کنم صدمه ببینه، همون قدر ظریف و زیبا. کمتر از گذر یک ثانیه بود. تو چشمام نگاه کرد و باز به معصومانه ترین حالت ممکن خجالت کشید. دستشو کشید و گفت:-عا...متاسفم، من حساب میکنم.
×مهمون منی پسر جون
- اما...
×اما نداره، نمیدونی چقدر خوشحال شدم که تایم استراحتمو باهات گذروندم، این دومین باره ک اینو میگم، باید بدونی هیچوقت انقد خستگیم در نرفته بود. کنارت بودن حس خیلی خوبی داره.
-ممنونم که اینو میگی
×لازم نیست ممنون باشی، حرفام عین واقعیته
از کافه بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم، تو مسیر نگاهم مدام بهش بود. طرز نشستنش روی صندلی توجهمو جلب کرده بود، کاملا آروم بود، ستون مهره هاشو در صاف ترین حالت ممکن نگه داشته بود، دستاشو روی رون پاهاش گذاشته بود و از پنجره به بیرون خیره شده بود. حتی نشستنش هم کیوت بود. دلم میخواست دستمو بین موهاش ببرم و سرشو نوازش کنم و بگم پسر خوب...
اون واقعا خوب بود.
YOU ARE READING
Run
Fanfiction-زندگیمون مثل همین مسابقه کوفتی شده تهیونگ، تهش معلوم نیست کی برندس کی بازنده. فقط میدونم من و تو داریم برای برد و باخت میجنگیم، اونم باهم .