روز پر دردسر

8 2 0
                                    

Writer POV

قدم هاش رو تند تر کرد و به ساعت مچیش نگاهی انداخت و شروع به دویدن کرد، به ایستگاه که رسید رفتنش رو با عصبانیت و ناراحتی نگاه کرد .کمی با خودش کلنجار رفت تا تاکسی انلاین بگیره اما موجودی حسابش منصرفش کرد وقتی به رستوران رسید صدای داد رئیسش باعث شد کمی مکث کنه ..‌. نفس عمیقی کشید و وارد شد.
ده دقیقه بعد ،با بغضی توی گلوش و غروری خرد شده و حقوق ده روز کاریش رستوران رو ترک میکرد ، به خودش دلداری داد :
«اشکالی نداره یه کار بهتر گیر میارم»
خیلی دوست داشت بره خونه یکم استراحت کنه و از شوک اخراج شدنش به این سرعت بیرون بیاد اما پس اندازی نداشت و تمام موجودیش همون صد دلاری بود که با تسویه حساب ده روز رفته از ماه بهش دادن.
پس توی ایستگاه اتوبوس نشست تا اگهی هارو دنبال کنه و بفهمه کدوم خط رو سوار شه!
ساعت هفت شب بود و داشت به محل اخرین آگهی می رفت. از شش تا آگهی ،حقوق دوتاشون خیلی کم بود و توی سه تاشون رد شده بود. هوا تقریبا تاریک و سرد شده بود. باید مسافتی رو پیاده می رفت محل اگهی کارخونه ای اطراف شهر بود و هر چی بیشتر پا تند میکرد از بافت مسکونی فاصله می گرفت.
تقریبا نزدیک شده بود که نگاه سنگینی رو روی خودش حس کرد .سرش رو که بالا آورد یه مرد هیکلی با سیبل و ریش های پرِ و وز دید با نیشخند ترسناک و چندش آوری روی لب هاش؛ سعی کرد تپش قلب و گلوی خشک شدش از ترس رو نادیده بگیره و به راهش ادامه بده که کلاه هودیش توسط دستی کشیده شد و با حس خفگی مجبور به برداشتن چند قدم معکوس شد.
قلبش رو توی گلوش حس میکرد و کلمات درست رو پیدا نمیکرد.
+کجا فسقلی؟
وقتی دست مرد رو روی باسنش حس کرد هین خفه ای کشید و سعی کرد فرار کنه که توسط شخص مزاحم متوقف شد .از پشت توی حصار دست هاش بود و روی باسنش انگشت های متجاوزگر رو حس میکرد .

+ زنم ولم کرده رفته میدونی چند وقته یه سوراخ درستو حسابی گیر نیاوردم؟ گرچه دیک داری اما باز بهتر از هیچیه! پس فکرشم نکن بخوای با التماس راضیم کنی

با حس دستی که روی لبه شلوارش رفت به خودش اومد و فریاد بلندی زد و سعی کرد دستو پا بزنه
اشک تو چشماش نمیذاشت جلوشو ببینه اما نوری رو حس کرد که نزدیک شد و صدای ترمز ماشینی رو شنید.
مردی با عصبانیت و قدم های محکم به سمتش پا تند کرد و مشت محکمی به صورت متجاوز زد و مشت های بعدی رو بی رحم فرود اورد ، با وقار ایستاد و پاشو روی گردن مرد فشار داد ...

Avesta.POV

به خودم اومدم دیدم متجاوزگر عوضیِ جلوم داره جون میده ، ناخودآگاه دستمو روی شونه ی مرد غریبه گذاشتم ...انگار اونم تو حال خودش نبود!
_آ...ق..ا... دار..ید ...می..کشید...دش
انگاری که روح به بدنش برگشته باشه پاشو برداشت و با عصبانیت غرید:
+سوار شو! زوددددد
_مم...نون..من‌... با...ید...برم
در کنار راننده رو باز گذاشت و نشست پشت فرمون و منتظر زل زد به من!
روی صندلی نشستم و با دستهای لرزون در رو بستم
بوی الکل توی دماغم پیچید و با نگاه به چشم های مرد رو به روم فهمیدم مسته
+کجا میخواستی بری؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بدون لکنت حرف بزنم،
_این اطراف یه کارخونه هست که... توش مصاحبه دارم
+ماشین داری؟
_نه
+با چی میخوای بری؟همینطوری؟ متوجه نیستی مسیرش مناسب تو نیست؟!
با عصبانیت بهم توپید ، کاش یکی به من بگه امروز چه خبره!
+به پولش نیاز دارم
_یه شغل برات جور میکنم
گفت و یه کارت مینیمال شیک جلوم گرفت.هنگ بودم که کارت رو روی پام پرت کرد و ازم خواست ادرسمو وارد کنم.
+مزاحم..متون نمیشم اقا تا همینجاشم خیلی کمک کردین‌.
هر چی باشه این مرد یه غریبه ی مسته که معلومه حسابی هم عصبانیه!
قیافه کلافه و منتظرشو که دیدم با دستای لرزون ادرس رو وارد کردم و تا اومدم عقب برم گرمی دستش رو روی انگشتای سردم حس کردم . کمی تنظیمات ماشین لوکسش رو دستکاری کرد و صندلی و هوای ماشین گرم و گرم تر شد .
چشمامو بستم و سعی کردم از گرما لذت ببرم اما با یاداوری موقعیت سریع چشمام رو باز کردم تا در صورت نیاز از خودم محافظت کنم،چقدر هم که توش مهارت دارم!
+برای این هوا لباس کمی پوشیدی
در جوابش لبخند محترمانه و شاید کمی تلخ زدم .
اونقدر تند رانندگی می کرد که سیو پنج دقیقه بعد روبه روی آپارتمان داغونم بودیم.
قیافش از دیدن محله توی هم رفت اما چیزی نگفت انگار که از شدت مستی داشت خوابش میبرد.
_ممنونم اقا ... اگر شما نبو...دید نمیدونم چی می...
حرفمو ادامه ندادم وقتی متوجه شدم خوابش برده .
باید ولش میکردم توی همین حالت بخوابه یا ...؟
معلومه که یا اوستا چت شده! اگه این مرد نبود الان خدا میدونه کدوم گوری بفاک رفته بودی! با فکرش لرزی به تنم افتاد
دستم رو روی شونش گذاشتم و سعی کردم صداش بزنم
_ آقا تشریف بیارید اپارتمان من حالتون مناسب نیست
چشم هاش باز شد وبا نگاه مبهمی زل زده به من انگار متوجه حرفام نبود‌ زیر بغلش رو گرفتم و سعی کردم از ماشین بکشمش بیرون.
هیکلش دو برابر من بود و داشتم به نفس نفس میوفتادم؛مخروبه ای که توش زندگی می کردم آسانسور نداشت و من طبقه آخر بودم .
درو باز کردمو روی تخت تقریبا پرتش کردم و پتویی روش انداختم چون اینجا واقعا سرده .کاناپه نداشتم چون اصلا سالنی در کار نبود ! فقط یه سرویس بهداشتی که شامل حمام هم میشد و یه اشپزخونه و اتاق خواب کوچیک. پس بالش و پتویی برداشتم و روی سرامیک های اشپزخونه خوابیدم . اونقدر خسته بودم که خوابم برد.
وقتی چشمامو باز کردم شش صبح بود به سمت اتاق خواب رفتم اما اثری از مرد غریبه نبود.تخت مرتب بود و آب از آب تکون نخورده بود ... انگاری که خواب دیده باشم!





سلام سلام
به خوندن این بوک ادامه بدید چون قراره جالب بشه[:
این اولین نوشتمه پس فکر کنم خیلی طول بکشه تا خواننده بهش اضافه بشه اما خب حتی اگه یک نفرم باشید من براتون مینویسم😈💜

Maby Some Day!Où les histoires vivent. Découvrez maintenant