سه،

103 46 0
                                    

چهار ماه از رابطه‌ی مخفیانه‌ی ما میگذشت و اواخر سال تحصیلی بود.
نمره‌هام آنچنان برام اهمیت نداشت اما به پاس زحمات دوست پسرم، همه رو بالای هفتاد گرفتم و پیشرفت چشمگیری داشتم.
چهار ماه گذشته بود و ما هنوز بخش‌هایی از وجودمون بود که به همدیگه نشون نداده‌بودیم.
اون روز تصمیم گرفتیم که باهم صحبت کنیم.
همون روز بود که هردوی ما فهمیدیم یکی از ما به شدت مریضه و یه دوست کوچولو توی سرش داره.
هر دوی ما اشک ریختیم و کاری جز بغل کردن همدیگه برای تسکین درد هم نتونستیم انجام بدیم.
- نمیخوام بمیری.
- خودمم نمیخوام؛ ولی شانس زنده موندنم کمه. باید قبل از این‌که سرطان توی بدنم پخش بشه درش بیارم و از یه ورم خیلی بدجاعه. به احتمال زیاد مغزم بعد در آوردنش متلاشی بشه.
این موضوع همینقدر بی رحمانه و صریح مطرح شد و بعد از اون روز قرار گذاشتیم که برای هم یاد آوریش نکنیم.
تا زمان عمل دو ماه و خرده‌ای وقت داشتیم و میخواستیم که کلش رو زندگی کنیم.
انگار دوتامون قرار بود بمیریم نه فقط یکیمون.
هرچند کارای احمقانه‌ی زیادی هم انجام دادیم.
اولیش این بود که من یه کیمباپ مثلثی از یه سوپرمارکت فکستنی بلند کردم و بعد دست بکهیون رو گرفتم و شروع کردم به دویدن.
صاحب مغازه مرد مسن و غرغرویی بود و تا سر کوچه هم دنبالمون دوید.
هرچند به خاطر این عمل شجاعانه و به درد نخور، واکنش خوبی از دوست پسرم دریافت نکردم.
- محض رضای خدا چانیول این چه کاری بود کردی آخه؟ حس میکنم قلبم توی حلقم میزنه!
بلند زدم زیر خنده و از پشت دستامو دور شونش حلقه کردم.
با این‌که مردم عجیب نگاهمون می‌کردن ولی همچنان توی بغلم نگهش داشته‌بودم. نگاه اون‌ها ذره‌ای برامون مهم نبود.
قرارمون همین بود. اهمیت ندادن.
- عزیزم دوست داشتم این کارو باهات امتحان کنم. میخوام تا میتونم ازت خاطره ثبت کنم.
برای این‌که نرم تر بشه، سرم رو توی گردنش فرو کردم و محکم بو کشیدم.
بویی شبیه به بوی گل رز میداد و پوستش لطیف بود؛ خیلی هوس برانگیز و کمیاب به نظر می‌اومد. حداقل برای من؛ حقیقتا همه‌ی وجودش برای من پرستیدنی بود.
- خیلی خب، خیلی خب! خر شدم. تو رو خدا سرتو بیار بیرون تا کار دستمون ندادم.
خندیدم و ازش جدا شدم تا دستش رو بگیرم.
- دوست دارم بیون.
بی مقدمه گفتم و برق شوق چشمم به قدری شدید بود که خودم هم تونستم حسش کنم چه برسه به اون.
- منم چانیول. منم.
لبخند ریزی زد و دستم رو محکم تر گرفت.
توی اون دوران عملا کل زمانم رو با بکهیون می‌گذروندم و یک ماه از اون زمان محدودمون مثل برق و باد گذشت.
زمانی که مدرسه ها تمام شد؛ انگار دنیا قشنگ تر شده بود و وقت آزاد بیشتری داشتیم.
در ضمن هر دوتامون هم همه‌ی درس هامون رو پاس کردیم.
اما این خوشی ها موقتی بودن و خودمون هم اینو خوب میدونستیم. هرچی به روز موعود نزدیک تر می‌شدیم؛ نگه داشتن قول "یادآوری نکردن موضوع" سخت تر می‌شد و در نهایت یک هفته قبل از عمل دقیقا قبل از بستری شدن بیمار؛ این قول شکسته شد.
- دلم می‌خواد تولد هجده سالگیتو جشن بگیرم. میشه دووم بیاری؟ بخاطر من!
اون روز قولی داده شد که انجامش ناممکن بود.
احتمال موفقیت عمل: ده درصد.
احتمال خیلی کمی بود و ما ناامیدانه امیدوار بودیم که بتونیم بار دیگه همدیگه رو ببینیم.

[ Lesion ] - CHANBAEK Where stories live. Discover now