یکی از ما به شدت مریض بود. میگفتن حتی اگر عمل جراحیش موفقیت آمیز پیش بره باز هم شانس زیادی برای زندگی نداره. نهایتا یک سال، اگر دکترها برای جوونیش دلشون به رحم میومد برای امید واهی دادن، به دروغ میگفتن "اگه خوش شانس باشه دو سال"
یکی از ما نمیدونست که دیگری زمان کمی برای زندگی داره.
از پیش دبستانی میشناختمش.
آروم و مهربون بود و لبخندهای گرمی داشت. با وجود اینکه وقت گذروندن با دیگران براش خسته کننده و گاهی عذاب آور بود؛ اما همچنان به بهترین نحو باهاشون رفتار میکرد.
از اونجایی که توی یه محله بودیم؛ همیشه مدرسه هامون یکی بود و نمیدونم چطور، اما همیشه تو یه کلاس میافتادیم.
اواسط دومین سال تحصیلی در مقطع دبیرستان بود که بچه ها همچنان در افت تحصیلی به سر میبردن و راندمان کلاس ها حسابی پایین اومدهبود.
از کلاس ما فقط چهار-پنج نفر بودن که نمره های خوب و معقولی میگرفتن.
که صد در صد من جزوشون نبودم.
من بیشتر تو دستهی اون پسر بدای جذاب قرار میگرفتم که هر روز دفتر میخواستنش.
اما اون جزوشون بود.
بیون بکهیون.
این بود آغاز آشنایی ما که آرزو میکنم ای کاش زودتر اتفاق افتاده بود.
بیون بکهیون و چهار نفر دیگه به عنوان همیار معلم ها انتخاب شدن و ما احمق ها زیرگروهشون بودیم.
به نظر ایدهی احمقانهای میومد.
کجای دنیا دانش آموزا به همدیگه درس میدن آخه؟
کاملا با تمام جزئیات اولین جلسهمون رو به یاد میارم.
بقیه بچه ها حدودا ساعت هفت و هشت بود که رفتن اما من دقیقا تا ساعت یازده و چهل و هفت دقیقه خونشون موندم.
فقط به یه دلیل.
من از احمقهای دیگه احمقتر بودم.
هرچند مبحث مثلثات برای منی که نمیدونستم چطور تونستم دورهی راهنمایی رو تمام کنم و تازه برای همه سوال بود که چطور تا سال دوم دبیرستان اومدم؛ سنگین بود و علاوه بر اینها، صدای بیون بکهیون زیادی لطیف و شیرین بود. اجازهی تمرکز بهم نمیداد.
حتی الان هم با فکر کردن بهش هم میتونم بشنومش.
- چانیول شی. چطور پارسال رو پاس کردی؟ این فرمولا رو باید حفظ باشین. همش مال پارساله.
اون هی توضیح میداد و من بیشتر میفهمیدم که هیچوقت قرار نیست ریاضی رو بفهمم.
- اصلا نسبتهای مثلثاتی زاویههای اصلی رو حفظین؟
حقیقتا حفظ نبودم اما حس میکردم اگر بگم نه خیلی خجالت آوره. آخه اون جثهاش نصف من بود و خیلی رنگ پریده و ضعیف به نظر میومد.
اگر اینطوری جلوش کم میاوردم و ضایع میشدم غرورم بیشتر جریحه دار میشد.
- هی پسر چی فکر کردی؟ معلومه که بلدم!
سرشو به نشونهی تایید تکون داد.
- خیلی خب. ببین حفظ کردنشون به دردت نمیخوره تو باید مفهومی یادشون بگیری. این دایره رو نگاه. بهش میگیم دایره مثلثاتی و...
همینطوری ادامه داد و اینطور شد که من تا شب و حتی برای شام اونجا موندگار شدم.
هرچند تهش زیاد هم به ضررم نشد.
چون زمانی که درس دادنش به من تموم شد و با تمرینای کتاب کمک درسیش تنهام گذاشت؛ خوابش برد.
حتی لرزش خفیف مژه های کوتاهش رو هم به یاد دارم.
در اون لحظه و ساعت، دل من برای زیبایی اون پسر جسد مانند به لرزه در اومد.
اون واقعا زیبا بود.
در عین گرم و مهربون بودن؛ رسمی و مودب به نظر میومد.
اون شب انگار جادو شده بودم. بی اختیار موها و صورتش و نوازش کردم. فکر کنم حتی بی اراده زمزمه کردم که "از کی انقدر خوشگل شده؟"
یا یه جملهای شبیه این دقیق نمیدونم.
من فکر میکردم خوابه و همین بهم جسارت دادهبود اما زمانی که سرخ شد و لب پایینش رو گاز گرفت؛ فهمیدم که بیدار بوده.
در هر صورت هردوتامون جوری رفتار کردیم که انگار اون واقعا خواب بوده.
VOCÊ ESTÁ LENDO
[ Lesion ] - CHANBAEK
Fanficدرحالیکه یکی با تمام وجودش به ریسمان زندگی چنگ انداخته و تلاش میکنه زنده بمونه تا زندگی رقت بارش رو ادامه بده؛ دیگری در اوج ثروت و قدرت، خودش رو از بانپو میندازه پایین. جالب نیست؟ کاپل: چانبک ژانر: درام/ مدرسهای