2 - تصمیم

68 9 3
                                    

هوسوک کمی غرق فکر شد. سرپرستی یک هایبرید که حتی هنوز به بلوغ نرسیده بود مسئولیت زیادی داشت. چیکار میخواست بکنه؟ اون همین الان هم سرش خیلی مشغول بود. به نظر می‌رسید نمیتونه نگهش داره.

«نمیتونم»

جیمین سرش را برگردوند: «چی؟»

هوسوک گفت: «من نمیتونم مسئولیت یه بچه گربه رو بپذیرم. این هنوز بچس؛ نیاز به نگهداری و مراقبت داره، نگهداری و مراقبت هم زمان میخواد. جیمین من واقعا سرم شلوغه!»

جیمین اخمی کرد: «بهونه میاری؟»

«بهونه چیه جیمین؟ من که نمیتونم از شغل و زندگیم بزنم که این رو نگه دارم!»

هوسوک همزمان که این رو می‌گفت به یونگی هم اشاره کرد.
یونگی بغضش گرفت. دوباره قرار بود پسش بفرستن؟ اون که این‌بار نه صاحبش رو چنگ کشیده بود نه پرخاش گربه ای کرده بود! پس چرا میخواستند این‌کارو کنن؟

یونگی چشماش پر آب شد و صدای هق زدن به گوش هوسوک رسید. هوسوک با تعجب به یونگی نگاه کرد. داشت بخاطر حرف اون گریه میکرد؟

هوسوک طاقت دیدن اشک هیچکسی رو نداشت. نمی‌تونست ببینه اطرافیانش خصوصا بخاطر اون گریه میکنن؛ پس دلش طاقت نیاورد و دستاش رو دراز کرد تا یونگی رو بغل بگیره. یونگی دست‌های تاری رو که برای بغل کردنش از پشت اشک هایش سمتش می‌امدند رو دید. پس دست رد به صاحب دست‌ها نزد و دستاش رو بالا گرفت تا بغلش کنن.

هوسوک یونگی رو بغل گرفت و سرش رو روی شونه‌اش تکیه داد و سرش رو آرام نوازش کرد: «هییششش... پسر خوب آروم باش... الکی گفتم نمیتونم مراقبت باشم، باشه؟.. آفرین عزیزم گریه نکن..»

تهیونگ با پوزخند و نامجون و جین با چشمای قلبی به هوسوک نگاه میکردن.

جیمین ابرو هاش رو بالا انداخت: «که نمیتونی مراقبش باشی آره؟»

هوسوک چشم غره‌ای رفت: «ببند دهنتو جیمین. گندکاریات هنوز از یادم نرفته!»

جیمین نیشش رو بست و به زمین خیره شد.
هوسوک چند ضربه آروم به پشت بچه توی بغلش زد و بعد از چند دقیقه متوجه شد هایبرید دیگه گریه نمیکنه. کمی سرش رو عقب برد و متوجه شد که خوابیده.
لبخندی زد. خب امکانش کم هم نبود. احتمالا اون حجم از نگرانی و استرس خسته‌اش کرده.

بلند شد و یونگی رو روی تخت گذاشت و پتو رو روش کشید. برگشت سمت دوستاش و گفت: «اهههه... من.. من واقعا نمیدونم از پسش بر میام یا نه‌‌..‌. من عرضه نگهداری از خودمم ندارم چه برسه به یه نفر دیگه! ولی از اون طرف وقتی به این فکر میکنم که چقدر اون گربه کوچولو میتونه ناراحت بشه عذاب وجدان خرخره‌ام رو میچسبه...»

هوسوک روی صندلی نشست و سرش رو بین دست‌هاش گرفت: «اههههه...! دیوونه شدم. خدایا چیکار کنم؟»

child of the cloud Место, где живут истории. Откройте их для себя