4 - خونه

61 11 12
                                    

ووت و کامنت یادتون نره

«خب... اینم از خونه ی هوسوتی...»

دستمال های استفاده و مچاله شده دور تا دور خونه لشکرکشی کرده بودند، هواپیما های جنگیشون کاغذ های موشکی ای بودند که از کاغذ های باطله درست شده بود و هر کدوم به گوشه ای پرتاب شده بود. بوی فاسد چیزی به مشام میرسید... مثل بوی ساردین سه روز مونده تو ظرف!

یونگی صورتش رو جمع کرد و گفت: «هوسوتی توی اشالی ژندگی میتنه؟ اینجا کفیثه! یوندی نمیتونه اونجا بله!»(هوسوکی توی آشغالی زندگی میکنه؟ اینجا کثیفه! یونگی نمیتونه اونجا بره)

هوسوک که انگار با هر حرف یونگی تیری با پرچم حقایق دردناک و کمرشکن توی کمرش میخورد لبخند ضایع‌ای به دلیل بی تقصیر بودنش زد و گفت: «حالا میشه این یه بارو چشم‌پوشی کرد نه؟»

خیلی دلش میخواست به جاش بگه خونه‌‌ام دست یه ادم بی مسئولیت بود که مثلا قرار بود ازش نگه‌داری کنه!

یونگی با تعجب پرسید: «ششم... شوزی؟»

هوسوک چشماش رو چرخوند و گفت: «نه، چشم پوشی! یعنی ببخشی این بار رو»

یونگی اخم کرد و گفت:«نخیلشم. بلو تمیز تن!»

هوسوک هم متقابل اخم کرد و گفت: «به درک!»

هیچوقت نمیتونست خصوصا با ادمای لجباز کنار بیاد؛ دستشو زیر پای یونگی زد و اون رو روی شونه اش انداخت و داخل خونه برد. هر چیزی که جلوی پاش میومد رو با لگد به جای دورتری پرتاب میکرد.

وقتی راهش کامل باز شد اشغالای روی کاناپه رو زمین ریخت و یونگی رو روی کاناپه گذاشت.

«اینجا بشین تا یه دستی به سر و روی اینجا بکشم»

آستیناش رو بالا کشید همزمان که اشغالای تر و خشک رو جدا میکرد، غرغرهاشم شروع کرد: «واقعا که بکهیون! سه روز یه خونه دستت بود! به گند کشیدی خونه‌امو! میدونستم باید به شیومین بگم جای تو بیاد!»

یونگی کنجکاو به هوسوک خیره شد که بدون خستگی داشت خونه رو تمیز میکرد. یدفه خیلی بهش حس سربار بودن دست داد. نباید اونجا اضافه واقع میشد!

از مبل اومد پایین و شروع به جمع کردن کاغذ‌های مچاله کرد. خیلی زود صدای خش خش کاغذ های مچاله شده توی دست یونگی به گوش هوسوک رسید.

هوسوک سرش رو بالا اورد و متعجب به یونگی خیره شد. اون بچه کوچولو با اون دستای تپلش داشت چیکار میکرد؟

به سمتش اومد و کاغذ هارو از دستاش دراورد و داخل کیسه زباله های خشک ریخت. بغلش کرد و زیر گوشش زمزمه کرد: «چیکار میکردی کوچولو؟»

یونگی به چشم های هوسوک زل زد: «یوندی تمت تنه!» (کمک کنه)

چشم های هوسوک با تعجب باز شدن و بعد ثانیه هایی چین خوردن؛ و همون موقع بود که یونگی قشنگ ترین و امن ترین لبخند زندگیشو دید.

child of the cloud Where stories live. Discover now