چشماش رو آروم باز کرد و پس از خمیازه کوچیکی به اطرافش نگاه کرد. سعی کرد یادش بیاد چه اتفاقی افتاده... اوه! اون به سرپرستی گرفته شده بود! و البته قرار نبود پس فرستاده شه! و همش رو مدیون اون آقای مو قهوهای بود؛ صاحب جدیدش
نگاهی به دور و اطراف کرد تا صاحبشو پیدا کنه.
هوسوک روی مبل نشسته بود. با یه دست روزنامه میخوند و با یه دست دیگه نسکافه اش رو اروم اروم مزه میکرد.
یونگی کمی بهش خیره شد. پوست گندمی روشن و عینک ظریف طلاییش روی بینی کشیده اش بیشتر از هر چیزی مشخص بود. چشم هاش اون رو یاد دریا مینداخت. یونگی عاشق دریا بود. دریا بلد بود با هر کس چطور رفتار کنه. دریا میدونست با کیا آروم باشه و با کیا طوفانی و خروشان!
یونگی کمی دیگه بهش نگاه کرد که با صدای هوسوک سریع نگاهشو دزدید:
«میخوای همونجوری منو دید بزنی یا حرف حسابی داری که بگی؟» و صفحه روزنامه رو ورق زد و خبر بعدی رو خوند.یونگی زیر پتو خزید و گوشهاش رو پایین داد مشخص نشن.
هوسوک عینکشو برداشت و گفت: «من پس نمیفرستمت ولی این باعث نمیشه پررو شی و منو نادیده بگیری؛ فهمیدی؟»
یونگی اروم زیر پتو سری تکون داد.
«پس اگه فهمیدی از زیر پتو بیا بیرون تا سنگامون رو وا بکنیم!»
یونگی اروم از زیر پتو بیرون اومد و طرف لبه تخت اومد تا پایین بیاد. سعی کرد با یه پا خودشو به زمین برسونه که نوک پاش به زمین نرسید و در همون حین پای دیگش هم لیز خورد سعی کرد با دستاش خودشو بالا نگه داره و الکی توی هوا پا زد. بغضش گرفت.
«دارم میوفتم!» چیزی بود که توی ذهنش میپیچید ولی نمیتونست به زبون بیاره.
هوسوک دیگه داشت کلافه میشد. همونطور که خبر بعدی رو میخوند با خودش فکر میکرد کِی قرار بود برسه؟ مگه یه بچه چقدر میتونه کند باشه؟ زیر چشمی به بچه نگاه کرد.
وای! داشت میوفتاد؟روزنامه رو رها کرد و سمت پسر بچه کوچولوی جدیدش دوید. اونو توی بغلش گرفت و سرشو روی شونه اش تکیه داد: «هیییششش... ببخشید فکر نمیکردم از تخت بخوای بیوفتی»
یونگی با گریه سرشو توی گردن هوسوک قایم کرد و یقهاش رو توی مشتهاش فشرد.
دقایقی بعد هوسوک و یونگی رو به روی هم روی تخت نشسته بودن و خیلی جدی بهم نگاه میکردن....
خیلی خوب، یونگی داشت دور و بر رو نگاه میکرد ولی هوسوک واقعا جدی بهش نگاه میکرد!
«یونگی!» هوسوک داد کوچکی زد که باعث شد یونگی از جاش بپره و هراسون به هوسوک نگاه کنه.
هوسوک به خودش اشاره کرد: «حواست با من باشه!»
یونگی تقریبا متوجه شد باید نگاهشو به چیزی بده که انگشت هوسوک بهش اشاره میکنه. هوسوک راضی از اینکه تونسته توجه یونگی رو جلب کنه گفت: «خب ببین، از این به بعد من قراره تقریبا پدرخونده... نه وایسا احتمالا نمیدونی پدرخونده چیه. امممم.... اها من الان صاحب... نه بدم میاد خودمو صاحبش معرفی کنم. اه.. اها! من از این به بعد باباتم!»
BẠN ĐANG ĐỌC
child of the cloud
Viễn tưởngاین داستان راجب هایبرید کوچولوییه که به پا به داستان زندگی کسایی میذاره که هرکدوم داستان عجیب و مسخره خودشون رو دارن. از یک دانشجو توی خوابگاه کثیفش گرفته تا یه پسر و پدرخوانده بی اعصابش. اما اصلی ترین داستان مال صاحبشه که هایبرید کوچولوی قصه مارو...