+باورم نمیشه داریم این کارو میکنیم
به رفیقش نگاه کرد که داره لباساشو در میاره تا بره تو آب!
؛یالا تهیونگ بعد اینجا میریم حموم باشه؟به این فکر کن که اگه چیزی گیرت بیاد چقدر عالی میشه،هوم؟
+من حتی شنام بلد نیستم هوسوک!
؛قراره بریم تو قسمت کم عمق،یالا زود باش
تهیونگ کلافه پوفی کرد و لباساش در آورد بعد با بند لباسش موهاشو محکم بالای سرش بست
؛بریم؟
+بریم
هوسوک تو آب پرید و به تهیونگ کمک کرد بپره تو آب
؛این تور میبری زیر آب و بعدش آروم میاری بالا اگه توش یچیز زرد رنگ دیدی نشونم بده اگر طلا بود که کارمون تمومه اگه نه که ادامه میدیم
یکی از تورای تو دستشو به دست تهیونگ داد و یکبار انجامش داد تا تهیونگ ببینه چجور باید انجامش بده
+قراره چه اندازه ای باشه هیونگ؟
؛قرار نیست خیلی بزرگ باشه شاید اندازه دونه برنج یا کوچیک تر!
+خدایااااا اون موقع که صد سال طول میکشه
؛در ضمن یادت باشه مثل سنگ نیستن و نرمن
+ها؟
؛بچه ی خنگ! طلا اولش نرمه بعد که هزار و یک کار روش انجام میدن سفت میشه
+اوععع،من فکر میکردم از اول سفته
؛حالا زود باش کارتو بکن
تقریبا دو ساعتی میگذشت که تهیونگ دادی زد
+هیونگگگگگ
؛هاا؟
+ببین این طلاس؟؟
هوسوک چیز زرد رنگی که دست تهیونگ بود لمس کرد و با دیدن انعطاف پذیریش دادی زد
؛خدای منننن پسرررر تو موفق شدییی ، همین امروز میریم پیش پدرم و این برات میفروشیم
∆هوییی شما دوتا
هر دوشون به چند تا مردی نگاه کردن که لباس سربازا تنشون بود
؛لعنتی...
∆تو آب چه غلطی میکنین؟
هوسوک آروم طلا رو از دست تهیونگ گرفت و سعی کرد لای بند لباسش که دور موهاش پیچیده بود پنهونش کنه
∆شما دو تا دست گیرین هر چه زودتر بیاین بیرون
هر دو از آب بیرون اومدن
؛تهیونگ
+ه.ها؟
؛منو سفت بچسب
بند اینکه مطمعن شد تهیونگ نزدیکشه و دستشو گرفته بقچه لباساشون برداشت و آروم آروم عقب رفت
؛ما کار اشتباهی نکردیم قربان
∆استحمام تو آب رودخانه کار اشتباهی نیست ؟
؛جریممون چیه؟
∆شلاق
؛اما ما خیلی کوچیکیم...
∆به من ربطی نداره قانون قانونه ... البته اگه طلایی که تو موهای دوستت قایم کردی بهم بدی مرخصی!
؛خب پس ما رفتیم!
∆چی؟
؛فرار کن تهیونگگگگ
دست تهیونگ کشید و شروع کرد به دویدن
+اونا...میرسن...بهمون
هوسوک پشت سرش نگاه کرد لعنتیا داشتن دنبالشون میکردن
∆ وایسینننن
+هوسوکککک مواظب باشششش
فوری نگاهش به رو به روش برگردوند و وایساد
؛لعنتیییی
اگه تهیونگ به موقع صداش نمیکرد افتاده بود تو آبشار
پشت تهیونگ نگاه کرد داشتن نزدیک و نزدیک تر میشدن
؛باید بپریم
+چیییی؟؟
؛بهم اعتماد کن
دست تهیونگ گرفت و همراه خودش کشید
تهیونگ جیغی کشید و با شتاب زیاد تو آب فرو رفت
__________________________
___________
- تونستین چیزی پیدا کنین؟
∆متاسفم قربان
-تاسف تو به چه درد من میخوره احمق! بیشتر بگردین شده بیوفتین تو آب ، برین بالای درختا ، گم شین تا ته جنگل اما پیداش کنین
∆اطاعت میشه
-از جلو چشمام گمشو و جرعت نکن اینبار دست خالی برگردی
با رفتن یکی از زیر دستاش آهی کشید و پیشونیشو ماساژ داد
درست وسط عملیات مهمش با یونگی ،دار و دسته ی نامجون اومده بودن و خبر گم شدن شاهزاده رو بهش داده بودن...
پیدا نکردن حتی کوچک ترین اثری از شاهزاده یک طرف و درد پایین تنش هم یک طرف...
حالا چی میشد کمی دیرتر میومدن!
:خبری نشد؟
-آب شده رفته تو زمین
:باید هر جور شده پیداش کنیم
نگاهی به دور و اطرافش کرد و با خالی بودن دورشون ادامه داد
:اگه پیدا نشه هممون بیچاره میشیم جیمین،متوجه ای که چی میگم؟
-میدونم نامجون میدونم از وقتی خبر اومده تا الان فقط گشتیم دیگه جایی از این جنگل نموند که نگشته باشیم
هر سوراخ سمبه ای بود سرک کشیدیم اما حتی یه نشونه هم پیدا نکردیم
من به سربازام گفتم تا بالای درختام برن دیگه بیشتر از این بگم چیکار کنن؟
آب اینجام که کم عمقه میشه توشو به راحتی دید اما هیچی...
∆افسر پارک؟
-چیه؟
∆هوا داره تاریک میشه همه ما خسته ایم بعضیامون پریدن تو آب و الان دارن یخ میزنن بعضیامونم که از بالای درخت افتادن خواهش میکنم لااقل بذارین اونا برن
:چطور این همه آدم یه مرگیشون شده؟؟
∆ما نزدیک ۱۳ ساعته مداوم در حال گشتنیم...و اینکه قربان همه ما یه مشت سربازیم افراد گارد نیستیم که بتونیم بیشتر از این مقاومت کنیم این حتی وظیفه ما نیست اما در جهت خدمت به سرورمون این کارو انجام دادیم تا بلکم بتونیم کمکی کرده باشیم
:افراد گارد نیستن؟یعنی چی؟
-فرمانده اصلی اکثرشونو برای تمرین بیشتر برده بالای کوه اون جمع کوچیکی هم که توی قصر بودن برای محافظت از قصر مونده بودن من نمیتونستم اونارو با خودم بیارم
:میدونی فرمانده اصلی کی قراره برگرده؟
- گویا فردا شب...
: دیره افسر...خیلی دیر
جیمین نگاهی به سرباز بیچاره رو به روش انداخت فکر نمیکرد حتی ۱۸ سالشم باشه!
-همه رو جمع کن میتونین برگردین
با لبخند خسته ی سرباز رو به روش لبخند کوچیکی زد اما بعد فوری اخم کرد
-امشب خوب استراحت کنین که فردا خورشید طلوع نکرده باز به گشتن ادامه میدیم
∆ اطاعت میشه قربان
فوری سمت بقیه دوستانش دوید تا دستور بهشون برسونه و بگه میتونن برگردن قصر
-مام باید بریم هوا تاریکه و اینجا موندنمون هیچ فایده ای نداره نگران نباش صحیح و سالم پیداش میکنیم
: بیشتر از هر چیز نگران اوضاع قصرم...
چطور قراره خبر پیدا نشدن شاهزاده رو برای شاه ببرم ؟
-راستشو بخوای دلم برات سوخت رفیق سعی کن جا خالی بدی!
: بدتر از شاه من از طرف بانو نگرانم نمیدونم چطور باید بهش بگیم که نتونستیم پسر دردونشو پیدا کنیم
-ما همه تلاشمون کردیم...
:بحث این نیست قراره یه دعوای حسابی داشته باشیم
-چطور؟
: وقتی این خبر شنیدم پیش شاه بودم داشتیم راجب مسائل کشور حرف میزدیم که یهو شاهزاده بزرگ ترشون و بانو اومدن تو میدونی که اینجور مواقع شاه حق ورود نمیده با بی اجازه وارد شدنشون عصبی شد و به بانو گفت باید اینم من بهت یاد بدم که نباید اینجور بیای تو ، بانو هم بعد از گفتن قضیه گم شدن شاهزاده کوچک ترشون به شاه گفتن معلوم نیست با کدوم زنی بودی که از پسرت غافل شدی
حالا اگه بفهمه شاه با خواهرش بوده همه چیز از چشم اون میبینه
-و همه ما بیچاره میشیم!
________________________
__________حالتون چطوره؟
امیدوارم خوب باشین
بعد یه مدت طولانی اومدم و امیدوارم منو یادتون نرفته باشه
خوشحال میشم نظراتتون بدونم و ووت یادتون نره#زن-زندگی-آزادی
ESTÁS LEYENDO
𝑻𝒉𝒆 𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔...
Fanficهمه چیز از یه اتفاق خیلی کوچیک شروع شد پادشاه، پسری رو ملاقات کرد که به عمرش نظیرشو ندیده بود!!! _نمیترسی سرتو برای پدرت بفرستم؟ +پادشاه منو از مکان امنم میترسونن؟ ... _زندگی تلخ بود تا وقتی تو اومدی... +مگه من عسلم که طعم تلخو شیرین کنم!؟ _تو فرا...