|part 4|

177 28 0
                                    

∆جناب وزیر ، پادشاه دستور دادن این تومار به دست شما برسه
:بسیار خب ، میتونی بری
بلا فاصله بعد از خارج شدنش تومار باز کرد
با خوندن هر خط اخماش بیشتر تو هم میرفت
باید هر چه سریع تر فراریشون میداد!
:نگهبانننن
∆ جناب وزیر؟
:زود به افسر پارک اطلاع بده که به اقامت گاهم بیاد و جرعت نکن بدون اون برگردی!
__________________________
____________
~موهام بلند شده ...
-اذیتت میکنه؟
~از جایی که نمیتونم خیلی تکون بخورم ، آره!
-میخوای کوتاهشون کنی؟
~تو دوسشون داری ، پس نه
-اما اذیتت میکنه
~برام ببافشون عزیزم
با دیدن لبخند جیمین لبخندی زد و سعی کرد بشینه تا جیمین بتونه موهاشو ببافه
-نمیخواد بلند بشی ، فقط سرتو بذار رو پاهام که بتونم ببافم
~باشه
سرشو رو پای جیمین حرکت داد و چشماشو بست
جیمین با تمام لطافت موهای همسرشو میبافت و سعی میکرد آروم باشه
دیدن یونگی تو این وضعیت براش بدترین عذاب بود...
~ممنونم
-هوم؟
~ممنونم که کنارمی ...
می‌دونم که این روزا کارات سخت تر شده و منم یه بار اضافه شدم ، آخخخخخ
با آخرین جملش جیمین محکم موهاشو کشیده بود
-جرعت داری حرفاتو تکرار کن مین یونگی!
با نگاه کردن به اخم کیوت جیمین خنده بلندی کرد که اخم جیمین محو شد
-دیگه هیچ وقت این حرفو نزن ، تو فکر می‌کنی من بدون وجود تو زنده میمونم گربه بیشعور؟؟
~اطاعت امر سرورم،حالا چرا گربه بیشعور؟
-چون همش حرصم میدی!
~حرصم نمیدم جوجه چشم
-باز گفت جوجه!
~میگم جیمین
-جونم
~مگه غیر اینه که گربه جوجه میخوره؟
-خب نه
~پس الان باید بخورمت
-یااااااا یونگییی، اصلا پاشو ببینم موهاتو بافتم
~حیف که خیلی نمیتونم تکون بخورم وگرنه همین جا یه لقمه چپت میکردم
~پس زود خوب شو
-حالا تا اون موقع نمیشه کمی رحم کنی؟
با بوسیدن شدن لباش لبخندی زد
∆قربان
با صدایی که از بیرون اومد فورا از هم جدا شدن
~لعنتی! چیشده؟
∆جناب وزیر خواستن که افسر پارک ببینن
~بعدا...
∆قربان ایشون تاکید کردن که حتما با افسر پارک برم پیششون
-زود برمی‌گردم عزیزم شاید مسئله مهمی باشه
~هوفففف باشه
پیشونی یونگی بوسید و بیرون رفت
-میتونیم بریم
_____________________________
_______________
∆قربان ، افسر پارک اومدن
:بفرستش داخل
-چیشده که با این عجله منو خواستی کیم نامجون؟؟
:بازم وسط عشق بازی بودین که این طور حرصی ای؟
-دقیقا
با قهقهه نامجون خودشم خندش گرفت
-حالا بگو ببینم چیشده؟
با دیدن اضطراب تو چشمای نامجون کمی نگران شد
-چیشده که این قدر مضطربی نامجون؟
:واقعا نمیدونم چجوری بگم جیمین
خودت بیا اینو بخون
توماری که از طرف جانکوک بود بهش داد
-این دیگه چه حکم مسخره ایه؟؟
:منم نمیدونم جیمین ، نگرانی من فعلا بابت توعه
-من کار اشتباهی نکردم نامجون جای نگرانی نیست
:جیمین...
من خودم درباره همه چی تحقیق کردم
چرا سکوت کردی؟
-منم دلایل خودمو دارم
تو نگران نباش ، من چیزیم نمیشه
:امیدوارم همین طور باشه که میگی...
حالام برو پیش اون شوهر غرغروت که مطمعنم تا حالا چند تا فحش آبدار بارم کرده!
-فعلا هیونگ
:مواظب خودت و اون احمق باش
___________________________
____________
∆قر.بان
به مردی که لباس نگهبانی پوشیده بود نگاه کرد
-چیشده؟
∆جناب مین...
با شنیدن اسم یونگی رنگ از رخش پرید
-چیشده؟
∆در شفاخانه هستن...
-چرا تو خونه نیست؟؟
∆اطلاع ندارم
-لعنتی
فورا به سمت شفاخانه دوید
...
-طبیب
٫فرمانده...
-کجاست ؟ یونگی کو؟
٫بهشون آرام بخش دادم
-حالش خوبه؟
٫الان بهترن...باید شکر کنین که خدمتکارتون زود اینجا رسوندش
-چه اتفاقی افتاده بود؟
٫بهتره از خدمتکارتون جویا بشید...
-کجاست؟
٫بیرون اتاق
-بسیار خب،ممنون
از اتاق بیرون رفت و خدمتکار مخصوص همسرشو دید درحالی که رو زمین نشسته بود و خون روی دستاشو با دستمالی پاک میکرد
-حالت خوبه؟
∆قربان
-بشین...راحت باش ، بهم بگو چه اتفاقی افتاد؟
∆ برای دادن دارو ها خواستم وارد اتاق بشم اما هر چقدر اجازه ورود خواستم کسی جواب نداد
گفتم شاید خوابیدن...اما شما رو موقع رفتن دیده بودم و کمی نگران شدم
برای همین رفتم تو اتاق و ...
-و بعدش؟
∆بیهوش شده بودن ، با دیدن حالشون فورا با کمک نگهبانا آوردیمشون شفاخانه
-دستات چرا خونیه؟
∆خون بالا آورده بودن...
-برای چی؟ مگه داروهاش مصرف نمیکنه!؟
∆باید داروهای جدید براشون در نظر بگیریم، بدنشون در حال مقاومت کردنه و گویا به دارو های قبلی هم عادت کردن
-هر کاری لازمه انجام بدین و ازت ممنونم ، پیش من یه پاداش بزرگ داری
∆ممنونم... بهتره سری به ایشون بزنین فکر میکنم دیگه به هوش اومده باشن
سری تکون داد و داخل رفت
وقتی یونگی دید که روی صندلی نشسته و در حال معاینه شدنه خیالش کمی راحت شد
-خب جناب پارک...دوتا از داروهاشون عوض کردم، فعلا استراحت مطلق بهترین دوا برای ایشونه
-حالش چطوره؟
٫فعلا که جای نگرانی نیست
-بسیار خب ممنون ، میتونم ببرمش؟
٫بله
سمت یونگی رفت و سعی کرد کمکش کنه تا راحت تر بتونه لباسشو بپوشه
~تو چرا اینجایی؟
-دلم میخواد بکوبونم تو دهنت پس بهتره خفه شی مرتیکه گربه!
آروم دم گوش هم زمزمه کردن و یونگی با دیدن عصبانیت جیمین سعی کرد فعلا چیزی نگه‌...
از وقتی به خونه رسیده بودن جیمین فقط دستور میداد.
  یونگی باید چند ساعت یکبار حتما کنترل بشه، تعداد پرستاران و نگهبانان بیشتر شده بود و به آشپزا گفته بود فقط غذاهایی رو بپزن که خون سازی میکنن و معجون مخصوص یونگی همیشه باید آماده باشه
~عزیزم
-هوم؟
~چرا این قدر عصبانی ای؟ آروم باش ، ببین...من خوبم
-بایدم خوب باشی وگرنه با همین دستام موهاتو می‌کندم!
با قهقهه یونگی بیشتر حرصی شد
~بیا اینجا
وقتی دستای از هم باز شده همسرش دید با حرص تو بغلش ولو شد
-چرا به دروغ میگی که حالت خوبه؟
~نگران من نباش
-لعنت بهت چطور میتونم نگرانت نباشم ، امروز حس کردم مردم!
~به خاطر توعم که شده نمیمیرم...باشه؟
-جرعت داری بمیررررر ، خودم از قبر میکشمت بیرون و دوباره میکشمتتتت البته بعد از عقیم کردنتتتت
با حرصی شدن جیمین بار دیگه قهقهه یونگی شروع شد
___________________
__________

•مادرررررر
^چیشده یوگیوم؟
•نیست همه جارو گشتم نیستتت
^چی نیست؟؟
•چانیول نیست مادر نیست

 𝑻𝒉𝒆 𝒎𝒊𝒔𝒕𝒓𝒆𝒔𝒔...Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang