Part 3

59 17 52
                                    

"تو قرار نبود منو به حال خودم رها کنی، فرق داشتی با همه!"
***
"جونگ‌کوک"
به آموزشگاه رسیدم. با قدم های بلندی به سمت آسانسور رفتم تا به طبقه‌ی بالا برم اولین کلاسم چند دقیقه دیگه شروع می‌شد؛ به منشی سلام خشکی دادم که جواب داد.

مثل همیشه بدون نگاه کردن دکمه‌ی آسانسور رو زدم و توی افکارم غرق شدم. مثل همیشه چند ساعت منتظر موندم ولی درش باز نشد. با تعجب نگاهی به دکمه کردم و متوجه شدم آسانسور اینجا هم درست مثل ساختمون خرابه.

با کلافکی به سمت منشی رفتم تا علت‌اش رو جویا بشم.

_هی لونا. این آسانسور چرا خرابه؟

دختر شونه‌ای بالا انداخت و به آرومی جوابمو داد. با اینکه از وقتی این آموزشگاه رو زدم اینجا کار می‌کنه ولی احساس میکنم هنوزم باهام راحت نیست. خب در واقع شاید چون هیچوقت بهش نشون ندادم که می‌تونیم دوست باشیم یا نیاز نیست ازم خجالت بکشه.

_نمیدونم آقای جئون. ولی قراره عصر بیان و درستش کنن.

سر تکون دادم و با صدای درمونده‌ای غر زدم:

_آه مسیح آسانسور خونه‌ام هم خرابه. فکر کنم داره یک هفته میشه که هر روز صبح سه طبقه رو بالا و پایین میرم.

لبخند کوچیکی زد و گفت:

_سخت نگیرید. بالاخره می‌گذره. امیدوارم زودتر تعمیر بشه.
_امیدوارم.

نگاهی به ساعتم می‌ندازم کلاسم یه دقیقه‌ی دیگه شروع میشه، این آسانسور لعنتی باعث تاخیرم شد. از دیر رسیدن و منتظر گذاشتن شاگردام متنفرم. با قدم های تندی به سمت راه‌پله می‌رم و بدون مکث و سریع از پله ها بالا می‌رم.

واقعا تعداد پله‌ها برای یه آدم سالم زیاد نیست ولی قلبم با شتاب خودش رو به قفسه‌ی سینم می‌کوبه و وادارم می‌کنه نفس‌هام نا منظم بشه.
چند دقیقه همونجا می‌ایستم  تا نفس‌هام میزون بشن. و بعد وارد کلاس می‌شم.

***
نمیدونم چندمین باره که دارم به این شاگردم یاد می‌دم که باید چطوری آرشه رو دستش بگیره و اون هنوز بلد نیست. انگشت‌‌‌هام رو میون موهام می‌برم و به عقب هدایتشون می‌کنم. به ذهن فراموش‌کارم فشار میارم تا اسم اون دختر رو به یاد بیاره. اما نتیجه‌ای حاصل نمی‌شه‌‌.

اونقدر درگیری ذهنی دارم که به خاطر سپردن اسم یکی از شاگردام میونش بی‌اهمیت ترین باشه!

_اسمت چی‌ بود؟

دختر با تعجب از سوال ناگهانیم، چشمای سبزشو درشت کرد و با ناراحتی گفت:

ultramarine [kookv]Where stories live. Discover now