Part 5

77 16 33
                                        

بهش گفته بودم بره، ولی چرا بازم احساس گمشدگی می‌کردم؟!
***
"جونگ‌کوک"
پلک‌های سنگینم رو از هم فاصله دادم و با تعجب به مکان نا آشنای روبه‌روم نگاه کردم. سرم کمی درد می‌کرد و چیز زیادی یادم نمیومد. من روی کاناپه‌ی راحتی که همه طرفش رو بالشت پر کرده بود خوابیده بودم.

تمام پرده ها کاملا کنار کشیده شده بود و منظره‌ی زیبای روبه‌روش رو به نمایش می‌گذاشت. یک بوم نقاشی و صندلی رو به روی تراس قرار گرفته بود. شقیقه‌ام رو ماساژ دادم و گیج تمام خونه رو برانداز کردم.

_اوه زیبای خفته‌امون بالاخره بیدار شده. چه سعادتی، جئون شی!

مثل همیشه، سوپرمن‌ طورانه دوباره جلوم ظاهر شده بود و بهم تیکه می‌نداخت. چشمام رو براش چرخوندم و اون مثل بچه‌ها با ذوق خندید.

_اوه جدا؟!
اما تا جایی که من می‌دونم کسی منو نبوسید. نکنه تو همون شوالیه باشی؟

با خجالت دستشو جلوی صورتش گرفت و گفت:

_خدای من. تمومش کن جئون شی.

خجالت؟ برای من معنایی نداشت. خیلی راحت می‌تونستم حرفم رو بزنم ولی اون بچه خجالت می‌کشید و سر همین ضعف همیشه توی کل‌کل کم میاورد.

_بازم که سرخ شدی. نکنه واقعا بهم حساسیت داشته باشی؟!
با بدجنسی گفتم. هین نمایشی کشیدم و دستمو جلوی دهنم نگه‌ داشتم.

_اوکی تو بردی. ولی حرفم رو پس نمی‌گیرم آخه می‌دونی؟
تو خواب واقعا یه زیبای خفته کیوت شده بودی.
با پررویی گفت و سریع بلند شد و به سمت آشپزخونه فرار کرد.

اون حرف‌های عجیبی می‌زنه و تقریبا مطمئنم که همشون رو با منظور می‌‌گه.
چند دقیقه تنها موندم و بعد با یه فنجون قهوه اومد. تازه بهش دقت کردم، یه تیشرت لانگ سفید با شلوار مشکی که دو طرفش یه نوار سفید رنگ داشت پوشیده بود. چند تا تیکه از موهاش رو آبی کرده بود و چتری‌های بلندش دو طرف صورت سفیدش پخش شده بود، موهای پشت سرش رو که کمی بلند شده بود با یه کش کوچیک بسته بود؛ زیبا به نظر می‌رسید.

_خب فکر کنم دیگه وقتشه که بپرسم. چرا من اینجام؟!
چون چیزی یادم نمیاد.

با فنجون قهوه‌ی توی دستش کنارم با فاصله‌ی کمی نشست. لب‌هاش رو تر کرد و بعد گفت:

_نترس زیبای خُفته. ندزدیدمت!

و بعد رگه‌‌های شوخیِ صداش از بین رفت و ادامه داد.

_دیشب، اوکی نبودی. طرفای ساعت یازده مست بودی، در خونه‌ام رو زدی؛ یه مکالمه‌ی کوتاه داشتیم و در نهایت تو بغلم از حال رفتی.

و فنجون رو دستم داد، بلند شد. تا چند ماگ کثیف اطراف خونه‌اش رو جمع کنه به نظر می‌رسید کل شب رو بیدار بوده. در همون حال گفت:

ultramarine [kookv]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang