"تو دلیل لبخند روی لبمی."
***
"جونگکوک"با صدای زنگ ساعتم از خواب بیدار شدم. بازم احساس خستگی میکردم. تمام این پنج ساعت رو کابوس دیدم. حتی یادم نمیاد چی دیدم ولی حال داغونم و عرق های روی پیشونیم بهم ثابت میکرد که خواب راحتی نداشتم.
از رو تخت بلند میشم، خورشید هنوز طلوع نکرده. امروز تا عصر کار دارم. مثل همهی روز های دیگهی هفته!
و من از این متنفر بودم که باید ساعت های طولانی رو بیرون از خونه بگذرونم...زیر دوش میایستم و اجازه میدم قطرههای گرم آب عضلات گرفتهام رو نوازش کنه...
زیاد از حد دوش گرفتنم رو طولانی نمیکنم. فقط در حدی که راحتتر بتونم خودمو جمعو جور کنم و سرکار برم.از حمام بخار گرفته بیرون میام و مستقیم به طرف آینه میرم، درگیر حالت دادن به موهام با سشوار میشم.
بعد از مدت تقریبا بلندی تنها زندگی کردن اینو بهم یاد داده که با موهای نمدار بیرون رفتن توی زمستون نمیتونه ایدهی خوبی باشه.مریض شدن برای آدمی مثل من فقط دردسره، چون هیچکس نیست که حتی برات غذا درست کنه...
بعد از خشک کردن کاملِ موهام یک جین ذغالی همراه پیراهن بافت گشاد شیری و در نهایت روش یه پالتوی مشکی پوشیدم و با برداشتن بوتهام از داخل جاکفشی در خونه رو باز کردم و بیرون رفتم.همینطور که دندهعقب میرفتم و ماشین رو از پارکینگ خارج میکردم برنامههای امروزم رو توی ذهنم مرور کردم و با سرعت متوسطی توی لاین رانندگی کردم.
نرسیده به ایستگاه اتوبوس ماشین رو متوقف کردم و رفتم تا از مغازهای که چند باری ازش خرید کرده بودم یه لیوان شیرکاکائوی داغ با یه کیک بگیرم چون صادقانه؛ حوصلهی صبحونه درست کردن رو نداشتم.
وقتی از ماشین پیاده شدم نگاه گذرایی به آدمای توی ایستگاه کردم ولی با دیدن فرد آشنایی میون آدمای غریبه نگاهم روش قفل شد...
بازم همون پسر بود. کیم تهیونگ؛ شاید قدرت جادویی چیزی داشت. چون مهم نبود کجا باشم. هر موقع سرمو برمیگردونم اونو میدیدم!
اون هم منو دید و به سمتم اومد. دوست نداشتم حرف بزنم ولی با اومدن اون امکان نداشت بتونیم با سکوت پیش بریم.
_سلام! مشتاق دیدار جونگکوک شی.
با لبخند معصومی گفت. نوک بینیش قرمز شده بود و مشخص بود حسابی توی سرما مونده.
_سلام. خیلی دلم میخواست منم همینو بهت بگم ولی واقعا انتظار نداشتم اینجا ببینمت.
خندهی خجالت زدهای کرد و دستشو روی صورتش گذاشت. دوباره گفتم.
_فکر کنم خیلی وقته که اینجا ایستادی؛ به نظرم منتظر اتوبوس نمون. میرسونمت.
یه لحظه چشمهاش درخشید. فکر کنم چشماش عادت داشتن به درخشیدن.
KAMU SEDANG MEMBACA
ultramarine [kookv]
Fiksi Penggemarلاجوردی، واقع در آنسوی دریا🌊 •ژانر: درام، رمنس، اسمات، فلاف، روزمره •کاپل: Kookv / Hopemin •روزهای آپ: جمعهها •خلاصه: کیم تهیونگ پسریه که تو تیرهترین روزهای زندگی جئون جونگکوک همراهمش بوده و بدون اینکه خودش بدونه دلگرمی روزای بدون خورشیدش می...