«ماکارون پستهای»
Music: Weather by nova amor
7 September
فقط سه روز ؛ فقط روز طول کشید تا بتونم جلوی خودم رو برای رفتن تا دم در خونه کیم تهیونگ بگیرم .
شبی که تهیونگ رو توی اون کوچه دیدم یکی از بدترین شب های زندگیم بود ؛ تا نزدیکای صبح کابوس دیدم درحالی که سابقه دیدن هیچ کابوسی رو بعد دوران مدرسه ام نداشتم کل طول شب ترس چیزی بود که مثل گیاه پیچک دورم چمبره زده بود و خوابِ آروم رو و ازم گرفته بود؛ با این حال به محض اینکه از خواب پریدم و متوجه روشن بودن هوا شدم ؛ تقریبا با سرعت عجیبی تا شیرینی فروشی دویدم ولی وقتی با در بسته ای که پشت اون کاغذ بزرگی با اسم کیم سوکجین و شماره تلفنش یادداشت شده بود مواجه شدم ترس عجیبی توی وجودم رخنه کرد .
زنگ در خونه رو اونقدر محکم فشار دادم که انگشتم تقریبا سرخ شد ، صدای چیزی از پشت در چوبی به گوش رسید و بعد با تیک کوتاهی که به گوش رسید در باز شد و تهیونگ با موهای طلایی و پریشون همراه بافت گشاد و بنفشی که یقه اش روی شونه هاش افتاده بود توی چهارچوب در ظاهر شد .
_ جونگکوک؟
دستپاچه آب دهنم رو قورت دادم و لبخند کجی روی صورتم کاشتم .
حتی نمیدونستم چی بگم یا چه دلیلی برای اینکه همینطوری تا در خونه اش بلند شدم رفتم بیارم !
انگار برای لحظاتی مغزم دستور دادن به بقیه اعضای بدنم رو فراموش کرده بود ._ اینجا چیکار میکنی؟ هوا سرده حداقل بیا تو !
اره .. هوا سرد بود ؛ اونقدر سرد که یک لحظه احساس کردم مغز استخونم درحال منجمد شدنه و من تازه متوجه شده بودم .
وقتی تهیونگ کنار رفت و در رو کاملا باز کرد تقریبا خودم رو داخل خونه پرت کردم و همونجا دقیقا رو به روی در ورودی ایستادم .گرمای خونه آروم آروم داشت روی بدن و مغز نسبتا از کار افتاده اثر میکرد.
_ حالت خوبه؟ از چند شب پیش که اونطوری دیدمت چندباری به شیرینی فروشی سر زدم ولی نبودی ؛ پس فکر کنم یکم نگران شدم .
نگران؟ شاید کلمه مناسبی برای بیان دقیق احساسی که بخاطر بیخبر بودن از مو طلایی داشتم نبود ولی تنها کلمه دردسترسی بود که ذهنم رسید !
دستهاش که حالا چسب زخمی روی اونها دیده نمیشد رو کمی جلوتر آورد و گفت
_ من حالم خوبه و به لطف مراقب های خوب تو تقریبا نیازی نیست نگران موندن جای زخم هام باشم ! البته اگه مچ آسیب دیده ام رو فاکتور بگیریم .
زخم .. نگاهم رو از دستهاش به صورتش و بعد به زخم کوچیک خشک شده کنار لبش دادم . انگار واقعا نیازی به نگرانی نبود !
کف دستهام ناخودآگاه درحال خیس شدن و عرق کردن بود که سنگینی چیزی توی دستهاش بهم یادآوری کرد ؛ که همراه خودم یک ظرف شیرینی آوردم.
YOU ARE READING
[𝙂𝙧𝙚𝙚𝙣 𝙃𝙤𝙢𝙚]
FanfictionFᴀɴғɪᴄ (ᴛᴇᴀᴋᴏᴏᴋ , ʏᴏᴏɴᴍɪɴ ) ɢᴇɴʀᴇ : ʀᴏᴍᴀɴᴄᴇ , ʀᴇᴀʟ ʟɪғᴇ , ғʟᴀғ , ʟɪᴛᴛʟᴇ ᴅʀᴀᴍ , ʜᴀɴᴀʜᴀᴋɪ ᴄᴏᴜᴘʟᴇ : ᴛᴇᴀᴋᴏᴏᴋ , ʏᴏᴏɴᴍɪɴ