part 1

363 44 3
                                    


------------
ویل موقع سقوط مرد, و از زمان بهبودی هانیبال مانند پوسته ای خالی درست مثل چیزی که قبل از
شناختن ویل بود تو زمین پرسه زده, اون به ایتالیا برمیگرده تا با مرگ به ویل بپیونده اما بجای اون
همزادش را پیدا میکنه.
-----------
یه روز عالی تو پالرمو ایتالیاست, ولی هانیبال خیلی احساس زنده بودن نمیکنه.
از وقتی چیزی که تازه به دست آورده بود و دوباره از دست داد همینطوری فقط داره ادامه میده. وقتی
هانیبال بدن نیمه متالشی ویل و بین صخره ها پیدا کرد اون قبلش مرده بود, شکسته شده و غیرقابل
شناسایی. هانیبال با امواج جنگید تا تونست با شنا کردن خودش و به ویل برسونه و بدون هیچ انتظاری
نبضش و چک کرد اما هیچ معجزه ای رخ نداد.
تنها بود و در جنگ با امواج, و شکمش هم خون ریزی داشت, امکان برگردوندن جسد وجود نداشت,
اون لحظه فقط یک کار از دست هانیبال برمیومد اینکه برگرده و به سمت ساحل شنا کنه پس بعد از
اخرین نگاه طوالنی باالخره تونست دل بکنه.
وقتی چایو مثل فرشته ای از آسمون اومد تا نجاتش بده هانیبال تو ساحل افتاده بود ولی آرزو کرد که ای
کاش نجاتش نمیداد, چایو هانیبال و سوار قایق کرد و بعد دوره نقاهت طوالنی هانیبال شروع شد که چیز
زیادی ازش به یاد نمیاره.
وقتی هانیبال دوباره حالش خوب شد چایو مثل همیشه خوشحالیش و تو سکوت نشون داد و هانیبال دلش و
نداشت تا بهش بگه کاش میذاشتی من میمردم. مردن تو آب میتونست خوب باشه, شاعرانه باشه, یک
پایان مناسب برای همه چیزهایی که بود, اگه بهشون اجازه داده نمیشد تا تمام اون چیزی که میتونستن
کنار هم باشن و کشف کنن.
حاال, هانیبال تو کافه ای در ایتالیا نشسته و سوگ تمام چیزیه که داره.
چند ماه پیش راهش و از چایو جدا کرده و با هویت های جعلی مختلف از کشوری به کشوری دیگه در
جستجوی چیزی میگرده. نمیدونست که چه چیزی اما وقتی پیداش نکرد تصمیم گرفت که به ایتالیا
برگرده.
برگشتن به اینجا خطرناک بود و عالوه بر اون دردناک, اما هدف همین بود.
هیچ قتل تفریحیی در کار نیست, هیچ بدنی در حال پاره شدن از درد و هیچ گم شدنی نیست فقط هانیباله
که مثل روحی پریشان و ساکت در زمین پرسه میزنه. سوگ هیوالی آشنایی برای هانیباله که فکر کرده
بود مهارش کرده اما خیلی اشتباه کرده بود.سوگ غیر قابل تحمله,مثل سیلی از آب گندیده است که بینی و
دهنش و پر میکنه و دیدش و از هر نوری تار میکنه تا وقتی که دیگه نمیتونه هیچ شکلی و تشخیص بده.
تمام قطعات کف زمین قصر ذهنیش از بین رفته اند و تخته ها به درون سیاه چاله ای در زیرشون فرو
میریزه, او ماه ها این تاریکی پایان ناپذیر را تحمل کرد و حاال اراده سرکشش برای چسبیدن به زندگی
خشک شده و از بین رفته.
بنابراین امشب او با سنگهایی در دستها و جیبهاش وارد آبهای گرم دریای تریانی میشه.
قهوه تلخش و به آرومی مینوشه و از پنجره به مردمی که در رفت و آمدن نگاه میکنه.
لحظاتی میگذره, ذهنش کامال خالیه و ناگهان شبحی به گوشه ای میخزه.
اگر ویل یک آهنگ بود این همون ویل بود که با سازهای دیگه ای نواخته شده. با هر قدمی که اون مرد
در مسیر دید هانیبال برمیداره شباهت واضح و واضح تر میشه, چشمهای هانیبال کامال درشت شدن و
نگاهش روی صورت اون مرد پرواز میکنه, اون مرد همون انحنای بینی, چشمهای درشت و فک قوی و
مربعی و داره اما پوستش هیچ خراش یا زخمی نداره.
هانیبال بدون اینکه حتی کامال متوجه بشه از جاش بلند میشه و بدون هیچ فکری از کافه بیرون میره.
اول پشت سر اون مرد راه میوفته, با فاصله تماشاش میکنه تا قانع بشه چیزی که داره میبینه یک توهم
نیست. بخشی از وجودش میخواد فورا بهش نزدیک بشه, خیلی دلش میخواد تا از نزدیک به چهره اون
مرد نگاه کنه اما این بی احتیاطیه, هانیبال تا االن تونسته تا زیر رادار پرواز کنه )مخفیانه زندگی کنه(
بدون اینکه دلش بخواد به هویت های جعلیش تکیه کرده, و ریشی کوتاه و عینک آفتابی گذاشته وهمچنین
از زمان بهبودیش با هیچکسی بیشتر از چند لحظه وقت نگذرونده.
پس فقط تعقیبش میکنه.
اون مرد وارد هیچ فروشگاهی نمیشه بجاش از یک عالمه ساختمون مختلف عکس میگیره,به گوشیش و
بعد به آسمون نگاه میکنه, عجیبه.
موقع غروبه که هانیبال تصمیم میگیره با مردی که چهره ویل و پوشیده و حاال روی نیمکتی نشسته و به
نقشه نگاه میکنه صحبت کنه. جمعیت توریست ها متفرق شدن و دیگه موقعیتی بهتر از این نخواهد بود.
اگه آشناییتی تو چشم های مرد ببینه مطمئنا هیچ حرکتی نمیکنه تا جلو تماسش با پلیس ها و بگیره.

𝑰𝑵𝑪𝑶𝑵𝑻𝑹𝑨𝑹𝑺𝑰 𝑫𝑰 𝑵𝑼𝑶𝑽𝑶  Where stories live. Discover now