هانیبال شعله و کم میکنه و چند بار دیگه هم میزنه. "جامعه میتونه....انرژی بر باشه, حتی برای کسایی
که اوتیسم ندارن, این یه محدودیت قابل درکه"
"این باعث نمیشه حسم بهتر بشه" صدای آدام برای لحظه ای بلند میشه و بعد فورا اضافه میکنه" البته
ممنونم"
"تو دنبال یک راه فرار میگشتی و من برات درستش کردم"
"اساسا درسته, هرچند اولش ترسناک بود"
"البته, من میتونم خیلی بدتر از چیزی که هستم باشم"
آدام میخنده, خندهش پاک و درخشانه, هانیبال چشمهاش و میبنده و شعله گرفتن گرمای درونش و دوباره
حس میکنه.
آدام میگه "و تو خیلی بدی"
هانیبال پلکی میزنه, در قابلمه و میذاره "مطمئن نیستم که بدونم منظورت چیه"
"اوه, من هیچوقت در این باره بهت اشاره نکردم"
"دقیقا چیو اشاره نکردی؟"
"تو هانیبال آدمخواری, تو مسیرمون به اینجا اینو فهمیدم, عکست روی جلد یک کتاب بود, نویسنده ش
یکی به اسم چیلدستون یا چیلمن بود"
"چیلتون"
"خودشه"
هانیبال فکرشم نمیکرد این مکالمه قراره اینطوری پیش بره, برای همچین چیزی جیغ و داد بیشتری و
تصور کرده بود, اما آدام اینجاست, نشسته تو بار آشپزخونه ای که هانیبال داره یک غذا گوشتی هرچند
که مرغ باشه درست میکنه.
"چرا فرار نکردی؟ میدونستی که ممکنه خورده بشی"
عادی به نظر میرسه, اون مردیه که حتی لحن صداش رو هم میسنجه مخصوصا موقع صحبت کردن با
آدام. اما از درون در حال جوش و خروشه و متعجبه که چطور درباره رابطه عجیب شکل گرفته بینشون
و بد فهمیده و متوجه این نشده.
"فکر کردم که تو باید منو تو همون آپارتمانت تو پارلمو میکشتی, تو خیلی مهربون بودی و من اص ِال
اصال دلم نمیخواست برگردم خونه و همینطوری داشتم با تو سفر میکردم و به نظرم فرار کردن خطر
بزرگتری بود."
البته که همینطور بود, اگه آدام سعی میکرد فرار کنه هانیبال مجبور بود آدام و بکشه,یک جای خلوت پیدا
میکرد و درست مثل کاری که با فرانکلین کرد تو یک حرکت سریع گردنش ومیشکست, مطمئنا براش
سخت بود ولی انجامش میداد, قدردان بود که مجبور نشده انجامش بده.
"و من میدونم که ممکنه چی توی غذا باشه, برام مهم نیست, برای یه مدت طوالنی بهش فکر کردم اما
برام مهم نیست. ولی لطفا مجبورم نکن تو کشتن آدمها کمک کنم, خراب کاری میشه"
"البته که نه" بعد با سردرگمی میپرسه "هنوزم شام میخوای؟"
"چی؟ البته که میخوام, من شبهایی که گامبو داریم و دوست دارم"
کمی بعد اونها تو تراس پشتی ویال کنار هم غذا میخورن. آسمون صافه و رنگش بین نارنجی و صورتی
و بنفشه, خورشید با نور طالییش داره پایین میره و اشعه های طالییش همه چیز و درخشان کرده.
هانیبال یکبار دیگه دستش و برای گرفتن دست آدام دراز میکنه.
ماه ها گذشتن, تابستون تبدیل به پاییز شد و بعد تبدیل به زمستون شد, هانیبال روزی چندین بار به ویل
فکر میکنه اما دیگه دردش مثل قبل نیست, چاله ای که تو قصر ذهنی هانیبال بود کم کم پر میشه. حاال
هانیبال با غذا و همراهی خوب تقویت شده, دیگه هیچ مهمونیی برگذار نمیکنه چون بهش احساس نیازی
نمیکنه, اون آدم قبل از زندان دیگه نیست و اون میل و عطش برنمیگرده.
میل دیگری وجود دارد.
اواخر یک شب از اوساط ماه ژانویه هانیبال داره حوله های کمد حمام آدام و عوض میکنه که آدام در
حالی که فقط شلوار راحتی تنشه و یک بطری شامپو جدید دستشه ازاتاق خارج میشه. بدنش تقریبا
بجزدور نیپل هاش مو نداره, هانیبال نمیتونه جلوی خودشو بگیره که نگاه نکنه و وقتی نگاهش به نگاه
آدام گره میخوره صورت آدام سرخ میشه و عطر عصبیش فضا و پر میکنه.
"ببخشید من یکی از اونارو الزم دام"
"البته"
هانیبال یکی از حوله های تمیز و به آدام میده و اونو تا وقتی که وارد حمام میشه نگاه میکنه.
بعد اون هانیبال فورا تو اتاقش مخفی میشه و خودشو با تغییر ملحفه ها سرگرم میکنه, هیچ احتیاجی به
این کار نیست اونا کامال تمیزن اما احتیاج داره کاری کنه تا حواسش پرت بشه, بالشت هارو تکون میده
تا پف کنن و گوشه های رو تختی و محکم تر از اینکه الزم باشه فیکس میکنه. وقتی تموم شد به سمت
کمدش میره و طوری به محتویاتش خیره میشه که انگار قرارن آشوب درونیش و حل کنن.
خیلی واضحه حتی برای خود هانیبال, این اون عشقی که نسبت به ویل داشت نیست, اما عشقه.
و اونطوری که آدام سرخ شده بود و بوش با چیزی بجز فقط عصبی بودن پر شده بود, برانگیختگی,
ضعیفه اما هست. چیزی تو سینه هانیبال تیر میکشه و باعث میشه به در چنگ بزنه. هانیبال ماه هاست
که با این میل و عطش دست و پنجه نرم میکنه, هر شب برای مدت طوالنی درباره روشهای مختلفی که
میتونست عملیش کنه با خودش کلنجار میرفت.
دوتا گزینه هست. میتونه با خالص شدن از شر آدام از شر این میل هم خالص بشه یا اینکه با تسلیم شدن
به این میل بهش تسکین بده.
گزینه اول میتونه اونو یک بار دیگه تو این زمین تنها رها کنه, از بین بردن منبع آسایش و آرامش و
کشتن موجودی مثل آدام؟ ویل هرگز اونو نمیبخشه. اما گزینه دوم روز به روز قابل دسترس تر به نظر
میرسه و حاال هم توی راهرو واقعیت خواست خود آدام و دیده. باید خودشو از خوشحالی خودش و آدام و
از زندگی محروم کنه؟
نه!
اما خودش دنبالش نمیره, آدام تو بیان خواسته هاش خوبه پس حتما تو این مورد هم همینطوره. هانیبال
پیراهنش و درمیاره و شلوار راحتی پنبه ای تنش میکنه و خیلی زودتر از همیشه دراز میکشه.
تقریبا یک ساعت بعد اتفاق میوفته, ضربه ای آروم به در اتاقش میخوره, هانیبال غلت میزنه نفسی صدا
دار میکشه, از جاش بلند میشه و به سمت در میره.
در و باز میکنه و با چهره ای که سعی میکنه خنثی باشه به آدام که فقط یک شلوار تنشه و نه چیزی
بیشتر نگاه میکنه, موهاش هنوز خیسه و بدن مرطوبش برق میزنه.
هانیبال درحالی که قدمی از در کنار میره اما هنوز دستش روی دره میگه:"مشکلی پیش اومده؟"
"نه هیچ مشکلی نیست فقط میخواستم حرف بزنم"
آدام سر جاش ایستاده و دستهاش جلوش تو هم گره خوردن.
هانیبال درحالی که به داخل برمیگرده آدام و دعوت میکنه "لطفا بیا داخل"
آدام تو سکوت پشت سر هانیبال راه میوفته و با قدم های سبک وارد میشه و هانیبال صدای بسته شدن در
و پشت سرش میشنوه و نفس عمیقی میکشه.
هانیبال پایین تختش میشینه و به مردی که تو چند ماه گذشته همراه نزدیک و همیشگیش بوده نگاه میکنه.
"درباره چی دوست داشتی صحبت کنی؟"
آدام سرش و تکون میده و رو به جلو راه میوفته و اینقدر به هانیبال نزدیک میشه که دقیقا جلوی هانیبال
می ایسته, دستشاش و باالی سرش میبره و دوباره میاره پایین, انگشتاش و تو هم گره میزنه و روی
پاهاش خودش و به عقب و جلو تکون میده.
"میخوام ازت مسقتیم بپرسم چون نمیتونم بفهمم چی فکرته, البته با بقیه مردمم همین مشکل و دارم اما
درباره تو بیشتره پس اگه ناراحتت کرد برمیگردم تو اتاق خودم"
هانیبال منتظر میمونه, مطمئنه که کلمات بعدی قراره چی باشن اما میذاره که آدام خودش اونارو کنار هم
جمع کنه. آدام لبشو میگزه و دستاش و کنار رون هاش قرار میده و در حالی که داره سعی میکنه جراتش
و جمع کنه مدام دست هاش و باز و بسته میکنه. گوشه دهان هانیبال به لبخندی کشیده میشه, حتی با نگاه
کردن به آدام هم عشق تو وجودش شکوفا میشه.
ادام با عجله هر چیزی که تو ذهنش هست و یکباره بیرون میریزه "تو به من عالقه داری؟ آه... عاشقانه؟
یا جنسی؟" صورتش کامال سرخ شده "خیلی بیشتر از قبل بهم نگاه میکنی و من... من از فکر اینکه تو
منو اینطوری توی راهرو ببینی هیجان زده شده بودم."
چشمهاش و به سمت آباژور روی میز عسلی کنار تخت هانیبال میگردونه, سرخی صورتش بیشتر میشه
و حاال تا روی سینه هاش به رنگ صورتی در اومده و آدام با دستهاش خودشو بغل میکنه. هانیبال
تماشاش میکنه و به تصمیمی که درست یک ساعت پیش گرفته بود فکر میکنه, شجاعت آدام واقعا قابل
ستایشه حتی اگر از سر نیاز باشه.
هانیبال سرشو تکون میده, دست آدام و میگیره و اونو کمی نزدیک تر میکشه و بعد میپرسه:" میتونی
برای این بهم نگاه کنی؟ اگه نمیتونی درکت میکنم اما دوست دارم وقتی به سوالت جواب میدم چهره ت و
ببینم"
دهان آدام کمی باز میشه و از خواست هانیبال اطاعت میکنه و چشمهای درشتش و با نگاهی کوتاه به
چشم های هانیبال میدوزه.
" من بهت عالقه دارم عزیزم, تو بخاطر شباهتت به مردی که دوستش داشتم چشممو گرفتی, پس همیشه
یک جذابیتی هست"
آدام سرشو تکون میده " من نمیتونم اون باشه, نمیخوام اصال امتحانش کنم"
هانیبال سرشو تکون میده و آروم میخنده "البته, اول این همون چیزی بود که میخواستم اما این برای تو
عادالنه نیست حتی برای اون هم نیست"
هانیبال دست آدام و به لبهاش نزدیک میکنه و لبهاش و روی بند بند انگشتهای آدام میکشه و بعد رهاش
میکنه.
"تو بیشتر از اون چیزی که خودت ممکنه بدونی از وقتی پیدات کردم به من کمک کردی و حاال اگه
میخوای تغییری توی رابطمون ایجاد کنی من کامال نسبت بهش پذیرام"
"با من, همینطوری ک خودم هستم"
هانیبال لبخند دندان نمایی میزنه "با تو, همینطوری که خودت هستی"
و بعد قبل از اینکه خودش بدونه آدام به سمتش خم میشه و هانیبال و به مالیم ترین شکلی که تاحاال
هانیبال با هیچکس مثلشو تجربه نکرده میبوسه, دست های آدام باال میان و صورت هانیبال و قاب
میگیرن و انگشت های شصستش و به آرومی به گونه های هانیبال فشار میده.
بعد از لحظه ای خودشو کنار میکشه, صورتش شعله وره و چشم هاش پر از نگرانیه, انگار که میخواد
عذرخواهی کنه, هانیبال سرشو تکون میده.
YOU ARE READING
𝑰𝑵𝑪𝑶𝑵𝑻𝑹𝑨𝑹𝑺𝑰 𝑫𝑰 𝑵𝑼𝑶𝑽𝑶
Fanfiction⇉ [ 🦌 ; 𝑰𝑵𝑪𝑶𝑵𝑻𝑹𝑨𝑹𝑺𝑰 𝑫𝑰 𝑵𝑼𝑶𝑽𝑶 ⿻ #hannigram ⿻ #fanfic ➜Name: #Incontrarsi_di_nuovo ➜ship: hannibal & Adam - ̗̀ ⋮ part : 1 تعداد پارت : یک ୧ تعداد صفحه: 23 ୧ مترجم : ୧ melikau وضعیت آپ : تموم شده ୧ مرد باالخره به هانیبال نگاه میک...