part 4

121 29 0
                                    

شب دوم هم این اتفاق میوفته و همینطور شب سوم, هر روز صبح بیدار میشه و آدام هنوز اونجاست و
ترکش نکرده. صحبتهاشون با هم کم و کوتاهه و هانیبال اینو تقصیر ادام نمیدونه چون این براش یه تغییر
بزرگه و این همه سفر براش سخت بوده.
هانیبال برای نشون دادن حسن نیتش از آدام میپرسه که چه مدل تلسکوپی براش مناسبه و نتیجه ش میشه
یک بحث نیم ساعته در باره مزایا و معایت مدل های مختلف تلسکوپ که هانیبال به تک تک کلماتش با
دقت گوش میده.
بعد از اون شرایط بهتر میشه.
روزها بدون حادثه ای سپری شدن و تبدیل شدن به هفته ها. اونها با هم اسباب و وسایل برای خونه
جدیدشون خریدن. اوایل غذاهایی با حداقل گوشت میخوردن البته بجز مرغ و بعد از اینکه آدام نیازهای
بدنیش به غذا و توضیح داد هانیبال فورا لیستی از غذاهایی که براش مناسب بود و درست کرد.
تو زندگی گذشته اگه هانیبال نمیتونست کنترل کامل خونه و غذاهارو داشته باشه عصبی میشد اما حال
دیگه حس و حال تازگی و نمایش دادن و نداره و حاال آدام خودش حس تازگی هانیباله و هر روز یک
کشف جدیده که چی باعث میشه آدام خوشحال بشه.
این مثل یک نفس عمیق از هوای تازه بعد از مدتها تو انزوای کامل بودنه.
اما بعضی شبها خودشو در حال نگاه کردن به خمیدگی لبهای آدام و مچهای ظریفش که به دستهایی با
انگشتان کشیده ختم میشد پیدا میکنه. او از نظر بصری حیرت انگیزه, هانیبال همیشه میتونه اینو تشخیص
بده اما درکش باعث میشه توی سینه ش حس غرق شدن بهش دست بده یک جورایی دوست نداره آدام و
اینطوری ببینه, انگار یک خیانته. هوسرانی هانیبال با بدیلیا و االنا باعث نشد اینطوری حس کنه چون
اونها نتیجه یک گیجی عاطفی و یک حرکت استراتژیک بودن.
احساس افتضاحیه, و از طرفی نمیدونه چطور نزدیکش بشه. اصال در چنین شرایطی چه کاری ازش
برمیاد؟ هانیبال سالها غرق در آرزو و عطشی برآورده نشده در سلول های زندان گذرانده و تنها لحظاتی
پس از وصال اونو از دست داده.
شبها بیدار روی تخت درحالی که در و قفل کرده دراز میکشه و مطمئن نیست اگر صدای ضربه های
آروم دست آدام و روی در شنید چه واکنشی باید نشون بده.
در همین حال آدام هر روز بیشتر رفتارش صمیمی و گرم میشه و بدون دغدغه ای اوقات فراغتش و به
خوشی میپردازه. روزهاش و با خوندن, ساختن مدل های مینیاتوری و خوندن گزارشات ناسا و تماشای
مستند میگذرونه و تمام شب هاش آسمون و نگاه میکنه و معموال هانیبال و دعوت میکنه تا بهش ملحق
بشه و هر بار که از ذوق دست هانیبال و میگیره و فشار میده حس شیرین و تلخی سینه هانیبال و پر
میکنه.
یک شب آدام گفت " با چشم عادی هم خیلی چیزهارو میشه اینجا دید, خیلی قشنگه من بیشتر شبهایی که
میام اینجا حتی از تلسکوپ استفاده نمیکنم"
هانیبال شستصش و روی استخوان ظریف دست آدام میکشه "تو احتماال نمیتونستی هیچکدوم از اینها و
توی منهتن یا حتی جایی که تو کالیفرنیا زندگی میکردی ببینی."
آدام محکم سرشو تکون میده "نه به هیچ عنوان, این فوق العاده ست"
وقتی اون شب هانیبال روی تختش دراز میکشه نمیتونه برای لحظه ای حس پوست آدام و از ذهنش
بیرون کنه و تو گرگ و میش صبح وقتی بین خواب و بیداریه تصویر و رویاهایی از بوسیدن آدام و
کشیدن دستش روی سطح بدن برهنه آدام به سراغش میاد و گاهی تصویر عوض میشه و تبدیل میشه به
چهره ویل.
بدنش واکنش نشون میده و اون شب برای اولین بار بعد از مدتها خودارضایی میکنه و وقتی ارضا میشه
تصویر ویل و آدام هردو توی ذهنشه.
صبح روز بد نمیتتونه خودشو کنترل کنه تا با آدام توی یک اتاق باشه.
وقتی هانیبال داره تو سکوت صبحانشون و آماده میکنه آدام میپرسه" تو از من ناراحتی؟"
"نه دلیلش این نیست, لطفا روزتو به نگرانی درباره من نگذرون"
آدام برای لحظه ای ساکت میشه و بعد دوباره میپرسه "مطمئنی؟"
هانیبال پنکیکی و برمیگردونه و کاسه ای از توت های تازه و از یخچال در میاره "مطمئنم, خودش
میگذره"
آدام سرشو تکون میده و صبحانشون و کنار هم و درحال گوش کردن به صدای اواز پرنده ها که از
پنجره شنیده میشه میخورن. تقریبا بیشتر روز و با فاصله از هم میگذرونن و هانیبال ممنونه که آدام چقدر
کامل به خواستش برای فاصله گرفتن احترام گذاشته, بدون هیچ اصرار و انتظاری.
روز بعد هم به همین شکل گذشت تا اینکه هانیبال حس کرد ممکنه این دفعه با تمایلش به تنهایی مرد
جوان و ناراحت کنه تا اینکه آدام موقع شام صحبت میکنه.
"هانیبال؟"
آدام پشت بار داخل آشپزخونشون نشسته و هانیبال و در حال اشپزی نگاه میکنه.
"بله؟"
"چرا واقعا منو گرفتی؟"
این سوالی نیست که هانیبال انتظارش و داشته باشه اما عادالنه است, سرشو خم میکنه ولی همچنان داره
تو قابلمه ای که آشپزی میکنه هم میزنه.
"مطمئنم بعد از ظهراون روز و به خوبی من یادته, تو چرا موافقت کردی باهام بیای؟"
آدام شونه ش و باال میندازه "جوابمو بده تا منم جوابتو بدم"
لبهای هانیبال به لبخندی کشیده میشن و از باالی شونه ش به همراه این چندماه گذشته ش نگاه میکنه,
گاهی نگاه نکردن بهش مثل دیدن یک روحه اما نه ایندفعه, آشپزخونه پرنوره و تفاوت ها و نشون میده,
هیچ جای زخم و ته ریشی نیست. آدام کسله اما نه اونطوری که ویل بود. هانیبال قاشق و کنار میذاره و
میچرخه تا باهاش رو در رو بشه.
االن دیگه بهترین راه ارتباط برقرار کردن و صحبت کردن با آدام و میدونه و میدونه که باید بی پرده و
آشکار صحبت کنه اما با این وجود و درباره این موضوع هانیبال قبل از شروع به لحظاتی سکوت
احتیاج داره.
"مردی که از دست دادم, ویل, برای من همه چیزم بود, خیلی طول کشید تا به این واقعیت برسم پس
خیلی وقت نیست.من رفتم زندان و تمام لحظاتم و به انتظار و فکر اینکه برمیگرده پیشم سپری کردم,
راضی بودم که تا ابد منتظرش بمونم"
این یک توصیف سربسته و مبهم از تمام اتفاقاته اما همین کافیه. هانیبال مکث میکنه هم برای جمع و
جور کردن خودش هم سنجیدن واکنش چهره آدام. حالت چهره ش طبیعیه درست مثل همیشه که نه خیلی
خوشحال میشه و نه خیلی ناراحت. هانیبال تشویق میشه که ادامه بده.
"فقط چند ساعت بعد از اینکه دوباره به هم برگشتیم اون ُمرد, هر دوش و خودش برنامه ریزی کرده بود
هم به هم رسیدنمون و هم مردن رو"
"خودش میخواست که بمیره؟"
هانیبال از بینی نفسی میکشه و سرشو تکون میده و به لبه کابینت چنگ میزنه "نه نمیخواست که بمیره
اما باور دارم که میخواست اینو بپذیره. ممکنه میخواسته که بذاره سرنوشت تصمیم بگیره"
ابروهای آدام باال میرن اما هانیبال وبرای اطالعات بیشتر تحت فشار نمیذاره بلکه خود هانیبال ادامه
میده.
"چیزی که ما با هم داشتیم عمیق بود, روخانه ای باریک که هرکسی و که سعی میکرد ازش رد بشه و به
ته میکشید, ما میتونستیم مهار نشدنی باشیم اگه سرنوشت منو براش مناسب میدید, اون منو دید منو
شناخت."
" و من؟"
گوشه دهان هانیبال به لبخندی کشیده میشه "تو میتونستی قل دومش باشی و اون دوستت میداشت. نقطه
ضعفش چیزهای لطیف بود, موجودات گم شده ای که نیاز به کمک داشتن. با جرات میتونم بگم که حتی
ممکن بود تو رو به من ترجیح بده, حداقل از بعضی جهت ها"
آدام نگاهش و به زمین میدوزه, چیزی که این روزها نادره.
" فکر نمیکنم هیچوقت بتونم برای تو مثل اون باشم. نمیدونم دیدن کسی اینطوری که تو توصیفش کردی
چه معنی میده."
هانیبال صادقانه جواب میده"الزم نیست تالش کنی, این ارتباط فقط برای یکبار تو کل زندگی بود"
"پس حتما بخاطر همین ناراحت شدی"
" این رنجیه که شبیه هیچ چیز دیگه ای نیست"
هانیبال به سمت بار میره و دست آدام و توی دستهاش میگیره و شصتش و با ریتم مالیمی روی استخوان
های دست آدام میکشه.
"تونستی جواب سوالت و بگیری؟"
آدام برای مدتی فکر میکنه و میذاره دستش تو دست هانیبال بمونه, لب پایینش و میگزه و بعد از مدتی
میگه"این یک واکنش احساسی بوده به دیدن من. تو غمگین بودی و حتی برای من که با فهمیدن احساس
دیگران مشکل دارم هم مشخص بود"
"بدترین شب زندگیم بود"
چیزی درباره نقشه ای که برای اون شب داشت نگفت, الزم نبود آدام بدونه و خود هانیبالم فکر کردن
بهش و دوست نداشت. اما اونجا ایستادن و نگهداشتن دست آدام چیزی و برای هانیبال مشخص میکنه,
اینکه از وقتی ادام و پیدا کرده تا االن دیگه هیچوقت اون سطح از ناامیدی و حس نکرده, آدام براش یک
حواس پرتی بوده, یک همراه, یک آدم مهربون, مودب, صبور و جالب.
خاکستری گرم توی سینه هانیباله, این اون جهنم خشمگین و گیج کننده ای نیست که هانیبال تو طول این
سالها برای ویل درست کرده بود اما گرمای آرام خودش و ساطع میکنه. هانیبال دستش و رها میکنه.
"quo pro Quid ,آدام. تو چرا اینقدر راحت با من اومدی؟ حتی با اینکه در واقع من اسیرت کردم اما
از وقتی که اومدیم اصال سعی نکردی که فرار کنی."
آدام چشم هاش و باال میاره و به هانیبال نگاه میکنه, چشم های درشت سبز آبی که با مژه های مشکی
احاطه شدن, گونه هاش گل انداخته. هانیبال به سختی آب دهنش و قورت میده و میچرخه و به سمت گاز
برمیگرده.
آدام شروع میکنه"شرایط تو خونه خیلی عالی پیش نمیرفت, یه شغل جدید پیدا کردم و حقوقش خوب بود
اما هر روزش سخت تر از دیروز بود, مجبور بودم برخالف قبل وقت بیشتری با مردم بگذرونم, همه
انرژیم و میگرفت, مدام خراب کاری میکردم و خب گاهی مردم باهام مدارا میکردن و صبور بودن اما
بیشتر وقتها اینطوری نبودن."
آدام خنده ای تلخ میکنه, چیزی که برای آدام غریبه و احساس خشم سراسر وجود هانیبال و میگیره, نه
نسبت به فرشته بیچاره ای که تو بارآشپزخونه نشسته بلکه نبست به همکارهای بدون چهره آدام که فکر
میکنه قراره به آدام آسیب بزنن یا پشت سرش حرف بزنن.
"مرخصی گرفتم تا ازش فاصله بگیرم, بخش سفر کردنش سخت بود اما بعد از چند روز دور شدن
ازشون حسم خیلی بهتر شد. احساس بدی دارم که خیلی از مردم میتونن به راحتی انجامش بدن اما من
نمیتونم."

𝑰𝑵𝑪𝑶𝑵𝑻𝑹𝑨𝑹𝑺𝑰 𝑫𝑰 𝑵𝑼𝑶𝑽𝑶  Where stories live. Discover now