با من رسمی حرف نزن

235 72 6
                                    

ییبو از سوزش دستش صورتشو کمی جمع کرد
انگشتشو از زیر شیر کنار برد
و دوباره ییبو رو دنبال خودش کشوند و رو صندلی نشوندش:

اینجا بشین برم جعبه کمکهای اولیه رو بیارم باید روش چسب بزنی

انقدری نگذشت که با جعبه برگشت
مایع ضد عفونی رو  به گوش پاک کنی زد و روی دست ییبو کشید و اروم فوتش می کرد تا سوزشش کم بشه

ییبو که غرق در توجهات جان شده بود
از اینکه دستش بریده بود خوشحال بود
از اینکه جان بهش اهمیت می داد سر از پا نمیشناخت

وقتی چسب زخم رو دور انگشتش پیچید و صورتشو بالا کرد
در کمال تعجب دید ییبو داره می خنده و چشماش برق می زنه

پرسید:
چیزی شده؟
چرا می خندی؟


سرشو تکون داد و گفت چیزی نیست اما تو دلش ادامه داد

تو رو برای خودم می کنم شیائو جان تو ماله منی
فقط و فقط ماله من
حق نداری نگران کس دیگه ای باشی
و براش اینجور دلبری کنی نمی زارم

نمی تونست از صورت پسرک چیزی رو بخونه
برای همین نا امید شده و دوباره به سمت کانتر رفت تا نتیجه کار ییبو رو ببینه
اما با چیزی که دید جا خورد

قطعات نامساوی و کوچیک و بزرگ خیار و هویج هر کدوم به یه سمت افتاده بودند
و از همه جالب تر تکه خیاری بود که به جای خورد شدن کاملا له شده بود

از اینکه راه دراز و سختی رو در پیش داره نا امید شد و شونه هاش افتاد

جلسه دوم هم به این شکل تموم شد

و جان و ییبو دوباره از هم جدا شدن
ولی با یه تفاوت نسبت به بار قبل

اینبار ییبو کاملا پرانرژی بود و مرتب برای خودش سوت می زد و اواز می خوند و گاهی می رقصید
درست مثل یه سرخوشه به تمام معنا

و منیجر با دیدن این تغییرات مودی
با خودش گفت
خدا به دادمون برسه این پسر بی ثبات نشونه یه اتفاق بده
و اما یه تغییر دیگه هم رخ داده بود
اما اینبار برای سرآشپز دلبرمون
چون اون پسر شیطون ذهنشو پر کرده بود و با یاداوری کارهاش و قیافش می خندید و خوشحال بود

و این کمی باعث تعجب کارکنانش شده بود
جان کلا ادم خنده رویی بود
اما اکثرا خنده هاش نمایشی بودن
اما این خنده با اون خنده ها فرق داشت
چون از ته دل بود و هیچ نمایش و کذبی توش نداشت
خنده های نایاب که مسببش اون پیشی کوچولو بود

روز هر دوشون با انرژی و حس خوب شب شد
اما شب وقتی پسر بازیگرمون خسته و کوفته به خونه رسید یاد استاد جذابش افتاد و با حس دلتنگی بهش زنگ زد

جان تازه کارش تموم شده بود و داشت دستهاشو خشک می کرد که زنگ تلفنش به صدا در اومد

با دیدن صفحه گوشی و اسم مخاطب لبخندی روی لبش اومد اما با یاد اوری اینکه ساعت حدودای ۱ نیمه شبه استرس گرفت

آشپزی با طعم عشقWhere stories live. Discover now