"دستی به لباس عروس سفید و با شکوهی که به تن داشت کشید و با چشمای براقش نیم نگاهی به دسته گل جمع و جورِ توی دستش انداخت.
گلای سفید با برگای ریز سبزی که دور تا دورشون پارچه ی براق و تور سفید پیچیده شده بود و رمان همرنگی هم تزئین دسته گلش رو کامل میکرد.
قطعا همچین روزی باید بهترین روز زندگیش میبود.
تور بلندی به تاج درخشانش وصل بود و به همراه دامنش روی زمین کشیده میشد.
خوشگل بود... خوشگل تر از همیشه.
دست آزادش توی دست مردی بود که کنارش راه میرفت و قرار بود تمام زندگیش رو با اون بگذرونه، مردی که بی نهایت عاشقش بود.
سرش رو کمی برگردوند و به نیم رخ بی نقصش چشم دوخت. میتونست تمام زندگیش رو به اون نیم رخ ببازه و اینجوری از نزدیک تماشا کردنش درست مثل یه معجزه بنظر میرسید!
اون مسیر باریکی که به طرز غیر قابل باوری طولانی بنظر میرسید رو طی کردن و بالاخره توی جایگاه عروس و داماد رو به روی هم ایستادن.
جمعیت مهمونا خیره به اون دونفر بودن و لبخند حتی برای لحظه ای از روی لب هاشون نمیرفت. طولی نکشید تا صدای کشیش ضربان قلبش رو بالا ببره :«دو جیآن شی؛ قسم میخورید که در آرامش و سختی ها، خوشی ها و غم ها، سلامتی و بیماری، همیشه در کنار اوه سهون بمونید و به عنوان همسرتون همیشه دوستش داشته باشید؟»
لبخند شیرینی روی لب هاش شکل گرفت و انتظار برای جواب رو به وضوح تو چشمای رویایی عشقش میدید.
دل تو دلش نبود تا همه چی رو پشت سر بذاره و به اون بوسه ی لعنتی برسه، بوسه ای که نشون میداد سهون برای همیشه مال خودش شده؛ پس هوارو محکم توی دهنش کشید و با صدای بلند و غیر معمولی که مطمئن بشه به گوش همه ی مهمونا میرسه شادیش رو فریاد زد :_بله قسم میخورم."
چشمای مینیو از وحشت گرد شدن و سریع نیشگون ریزی از بازوش گرفت تا اون دختر دیوونه رو به خودش بیاره.
جیآن از درد بازوش آخ بلندی گفت و چهرش حسابی تو هم رفت، تندتند دست مخالفشو روی بازوش میکشید تا دردش از بین بره و همزمان نگاهی به سر تا پای خودش انداخت؛ همون کت دامن مشکی که فرم همیشگی کارش بود رو به تن داشت و خبری از لباس عروس باشکوهش نبود! موهای بلندش دیگه با تور سفید تزئین نشده بود و به جاش مثل همیشه با یه کش موی ساده دم اسبی بسته شده بود.
گندش بزنن... الان چه وقت غرق شدن تو رویاهاش بود؟!طولی نکشید تا توجهش به سکوت عجیب سالن جلب بشه.
حرکت دستش کند شد و اخماش کم کم از هم باز شدن، سرشو آروم بالا برد و با دیدن جمعیت مهمونا، عروس و داماد و حتی کشیشی که همگی جوری بهش نگاه میکردن که انگار به یه دیوونه ی احمق زل زدن چندلحظه مات و مبهوت موند.
موهای تنش سیخ شد و این حس رو داشت که انگار حالا میتونست صدای جیرجیرکای نامرئی که تو سکوت شب سر و کلشون پیدا میشد رو توی سالن مراسم ازدواج بشنوه.
نگاه معذب کننده ی اون آدما باعث نگرانیش شد.
YOU ARE READING
𝐼𝑛 𝑀𝑦 𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚𝑠 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ✓
Fanfiction[در رویاهایم | In My Dreams] Genre : Romance, Fantasy Writer : Oyun EXO : Sehun, Kyungsoo. BoyXGirl "شنیدی؟ یه افسانه هست که میگه شبی که میمیریم وارد رویای ابدیمون میشیم. یعنی آدما بعد از مرگ تو رویاشون زندگی میکنن! بهش باور داری؟"