Last Chapter

131 21 4
                                    

یک ماه دیگه هم گذشت.
توی این مدت سهون و جی‌آن سه چهار باری باهم روبرو شده بودن. البته نمی‌شد گفت که هربار ملاقاتشون تصادفی بوده!
وضع رابطشون از شب اول خیلی بهتر بود. حداقل باهم درباره علایقشون صحبت کرده بودن، عصرونه آماده کرده بودن و حتی یک بار هم به اصرار سهون باهم غذا خوردن.
برای سهون، اینکه جی‌آن ازش دوری نمیکرد و باهاش کمی خو گرفته بود امیدوار کننده بود.
و جی‌آن بدون اینکه بدونه سهون چه احساسی نسبت بهش داره، مدام نگران بود که بخاطر این ملاقات ها، اون زود ازش خسته بشه.
جی‌آن، هرلحظه ای که سهون رو بیشتر میشناخت، بیشتر به این حقیقت که اون درواقع همون عشق زندگیشه پی میبرد.

به علاوه، تردیدش برای دوست داشتن اوه سهونی که برادر می‌نیو بود رو هم کنار گذاشته بود. به این فکر میکرد که تو زندگی از دست رفتش هم، هرگز بخاطر اینکه اوه سهون یه ایدل خیلی معروف و محبوب بود عاشق نشد؛ عاشق شد چون کشش عجیبی رو از سمت اون مرد حس کرده بود.
جی‌آن همیشه اوه سهون رو بخاطر شخصیت و قلبش دوست داشت، پس چه اهمیتی داشت اگه اون یه ایدل باشه یا یه خلبان؟
هرچی که بود، جی‌آن با تمام وجود بهش عشق میداد.
هربار با دیدنش بی اراده به یاد روزهایی که فکر میکرد اونو برای همیشه از دست داده می‌افتاد.

اما نه... خوشبختانه اونو از دست نداده بود، هنوز نمیتونست با اطمینان بگه دیگه هرگز قرار نیست از رویاش دور بشه اما، حالا که شانس دوباره ی زندگی، اونم توی رویای حقیقی بهش داده شده، امیدوار بود یه روزی سهون رو به دست بیاره.
اگه اون واقعا رویایی بود که به حقیقت تبدیل شده، جی‌آن میخواست به این ملاقات ها و سرنوشتشون امیدوار باشه.
و برای سهون هم، از همون روز اول، حتی وقتی که هرگز اون دختر رو ندیده بود، انرژی زیادی رو از سمتش دریافت میکرد.
سهون دوبار برای دیدن اون، شیفت عوض کرده بود تا بتونه به خونه بیاد، و اینطور نبود که دیگه دلیلش رو ندونه.
تندتر شدن تپش های قلبش به اون خبر از جرقه های یه علاقه‌ی عاطفی رو داده بود و سهون به احساس نوپایی که نسبت به جی‌آن داشت کاملا آگاه بود؛
اما برای اینکه بخواد ابرازش کنه آمادگی نداشت. دلش میخواست بیشتر اون دختر رو بشناسه و به علاوه مطمئن بود جی‌آن هنوز انقدری جذب اون و شخصیتش نشده که بخواد باهاش یه رابطه رو شروع کنه.
این تصور سهون بود، درحالی که جی‌آن از سال ها پیش شیفته ی اون و شخصیت و جزئیاتش بود. حداقل... سال های زیادی از زندگی قبلیش.

امروز هم مثل روزهای دیگه ی کاریش توی خونه ی سهون مشغول آماده کردن غذاها بود و اگه میخواست با خودش صادق باشه، چندبار وقت گذروندن با اون مرد باعث شده بود روزهای نبودن سهون، جای خالیش حسابی تو ذوق بزنه و جی‌آن بازم دلتنگ می‌شد. دلتنگی برای سهون رو از حفظ بود اما انگار قرار نبود هرگز بهش عادت کنه.
حالا که بهش فکر میکرد، با اینکه اوه سهون دیگه یه ایدل نبود اما هنوزم شغلی داشت که اطرافیان اون رو دلتنگ میکرد.
اون مدام درحال سفر به کشورهای خارجه بود و بعضی وقتا ساعت های طولانی رو توی هواپیما میگذروند.
بعد از همه‌ی اینا، امیدوار بود اوه سهونِ خلبان حداقل به آواز خوندن علاقه داشته باشه، چون دختری توی این جهان رویایی زندگی میکرد که بی نهایت دلتنگ صداش بود.

𝐼𝑛 𝑀𝑦 𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚𝑠 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ✓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora