Chapter 3

101 24 13
                                    


"جی‌آن"

از تاکسی پیاده شد و در ماشین رو به آرومی بست. انقدر محو تماشای نمای بیرونی اون خونه ی ویلایی شده بود که حتی متوجه دور شدن اون تاکسی نارنجی هم نشد.
نمای سنگی و سقف سیاه رنگی که نشونه ی یه معماری مدرن بود، قطعا حسابی براشون خرج برداشته بود.
برای اینکه مطمئن بشه دوباره نگاهی به پلاک انداخت. تگِ سفید عدد 94 روی سنگ مرمر مشکی رنگ کوچیکی به دیوار ویلا نصب شده بود.
صفحه چتش با می‌نیو رو چک کرد و از درست بودن پلاک مطمئن شد.
از اونجایی که این رویای جی‌آن بود، اینکه می‌نیو حالا یه برادر بزرگ تر داشت کمی براش عجیب بود، چون تا جایی که به یاد داشت هیچوقت حتی به همچین چیزی فکر هم نکرده بود.
بهرحال، با اینکه چیز زیادی از اون مرد نمیدونست، اما جوری که می‌نیو از برادرش حرف میزد نشون میداد چقدر عاشقشه و بخاطر همینم برای اون دختر خوشحال بود.

حالا که فرصت زندگی دوباره رو داشت میخواست بهتر زندگی کنه، از حرفای خانوادش سر در نمیاورد، حتی نمیدونست کی مدرک آشپزیشو گرفته و مطمئن نبود چقدر توی این کار ماهره اما میخواست زندگی کنه، دلش نمیخواست تمام روز توی اتاقش بشینه و به اینکه چطور ممکنه یه افسانه براش به واقعیت تبدیل شده باشه فکر کنه. این یه فرصت دوباره بود و جی‌آن میخواست بپذیرتش و ازش به بهترین شکل ممکن استفاده کنه.
کاری که می‌نیو پیشنهاد داده بود رو یه کار موقت درنظر گرفته بود تا روزی که بتونه خودش رو کاملا با زندگی جدیدش وفق بده.
نمیخواست اشتباهی ازش سر بزنه پس توی ذهنش برای چندمین بار حرفای می‌نیو رو به یاد آورد و مرور کرد :

‌"اوپا بخاطر شغلش فقط چندروز از هفته رو توی خونه میگذرونه، دوست نداره از بیرون غذا سفارش بده بخاطر همینم آشپز استخدام میکنه، آجوما بخاطر مسائل شخصی مجبور بود به شهر دیگه ای نقل مکان کنه برای همینم استعفا داد، اوپاهم که سرش شلوغه پس ازم خواست یه آشپز جدید براش پیدا کنم. تنها کاری که لازمه انجام بدی اینه که براش غذا آماده کنی و بسته بندی شده توی یخچالش بذاری، هیچ کار دیگه ای هم لازم نیست انجام بدی، اوپا خودش به بقیه کارای خونه رسیدگی میکنه. تازه! روزایی که تو اونجایی خودش خونه نیست پس کار برات راحت تر میشه."

همه ی حرفاشو مرور کرد و نفس عمیقی کشید، با دست مخالفش ضربه های نه چندان آرومی به شونه ی چپ خودش زد :

_روز اول کارته دو جی‌آن، فایتینگ!

بهترین قسمت کار این بود که لازم نبود با آدم جدیدی ملاقات کنه، تو همچین شرایطی واقعا آمادگی روبرو شدن با افراد غریبه رو نداشت. فقط باید کارشو انجام میداد و برمیگشت خونه.
با این فکرا افکار آشوبش رو کمی آروم کرد و چندقدم جلوتر رفت، از پله های سنگی بالارفت و کلیدی که می‌نیو بهش داده بود رو از جیب پالتوی سفیدش بیرون آورد و دروازه آهنی باریک و بلند ورودی رو باز کرد.
خونه، حیاط خیلی کوچیکی داشت و از دروازه حیاط تا پله های گردی که به در ورودی ختم میشد مسیر سنگ فرشی بود که جی‌آن قدم هاشو از اونجا تندتر که تا زودتر بره داخل و کمی گرم بشه‌.
رمز در ورودی رو حفظ کرده بود و سریع با سر انگشتای یخ زدش چهارتا از دکمه های صفحه کلید هوشمند رو لمس کرد و بعد از تایید رمز در خونه خیلی سریع باز شد.

𝐼𝑛 𝑀𝑦 𝐷𝑟𝑒𝑎𝑚𝑠 ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ✓Where stories live. Discover now