خمیازه ای کشید و به سختی چشماشو باز کرد فهمید رو کاناپه خوابیده و انگار تهیونگ براش یه پتو آورده بود بدنش خشک شده بود کمی بدنشو کشید خواست بشینه که کسی رمز در رو زد و وارد خونه شد سرکی کشید وبا دیدن یه جسم کوچیک که سعی داشت چمدونشو بیاره داخل احتمال داد که جیمین باشه .
نمیدونست خودشو به خواب بزنه یا بلند شه و بهش سلام کنه با فکر به اینکه هر چی دیرتر باهاش روبه رو شه راحت تره خودشو به خواب زد .
.....
جیمین به جسم مچاله شده رو کاناپه نگاهی متعجب انداخت تهیونگ بهش گفته بود برادرش قراره بیاد ولی توقع نداشت اون بیچاره رو رو کاناپه توی پذیرایی سرد غرق خواب ببینه زیر لب فوشی به حماقت تهیونگ داد و خودشو داخل اتاقش انداخت اونقدر خسته بود که حتی نمیتونست خودشو به حموم برسونه پس تصمیم گرفت خودشو روی تخت عزیزش پرت کنه .
.......
_هی پاشو کوک تو تا صبح نمردی رو کاناپه
با حرص دست برادرشو که انگار قصد داشت شونشو کبود کنه کنار زد
:بزار بخوابم ته
_او جیم بیدارت کردم؟
:نه حموم بودم
تهیونگ بلاخره ولش کرد و احتمالا به طرف دوست عزیزش پرواز کرد
:هی ته قصد داری خفم کنی
_دلم برات تنگ شده بود احمق
:منم همینطور برو
با حرص چشماشو روی هم فشرد دعا میکرد صدای اون دوتا مزاحم رو نشنوه
:جونگکوک هنوز رو کاناپه خوابیده؟
_اره دیشب خسته بود اونجا خوابش برد اگه بیدارش میکردم سردرد میشد
چند دقیقه ای ک صداشون نیومد سرکی کشید و با ندیدنشون به طرف اتاقش هجوم برد
.........
:ته تو هنوزم یه بچه احمقی
جیمین در حالی ک سعی میکرد پیراهن مارکی که برای تهیونگ به عنوان هدیه آورده بود رو پیدا کنه گفت
_هی چیم مگه من چی میگم میدونی من چقدر از اون هواپیمای کنترلی خوشم اومده بود تو باید برام میگرفتیش
جیمین خندید و گفت :بس کن ته مگه بچه ای .پیراهن رو به طرفش گرفت :این بیشتر بهت میخوره سکسی من
تهیونگ با ذوق پیراهن رو از کاور در آورد
_ این خیلی خوبه ولی من هواپیما رو هم میخواستم
:راستشو بگم؟
با چشمان منتظر به چهره خندان جیمین نگاه کرد
:برات خریدم اما خواهر زادم پیداش کرد و تو جمع خانوادگی ازم پرسید که برای اون خریدم .میدونی که نمیتونستم بگم برای تو خریدمش خانوادمم یه جور عجیبی نگاهم میکردن انگار زنو بچه پنهونی داشتم منم دادمش به اون._بهتره دفعه بعد برام بخریش
:باشه بیبی
گفت و سر تهیونگ رو که روی تختش دراز کشیده بود نوازش کرد_انگار خیلی دلت برام تنگ شده بوده
تهیونگ در حالی که ابرو بالا مینداخت گفت:نه مگه زده به سرم
.........
آروم در اتاقش باز کرد و به طرف آشپزخونه رفت
جیمین و برادرش پشت میز نشسته بودن و صبحانه میخوردن
_هی چند بار صدات زدم+حموم بودم و رو به پسری که حالا میتونست راحت تر قیافشو ببینه کرد و سعی کرد با ادب جلوه کنه
+سلام جیمین شی
جیمین که از روی صندلی بلند شده بود دستشو به طرفش دراز کرد
:سلام جونگکوک خوبی خوشحالم از دیدنت پسر خوش اومدی+ممنون منم همینطور
دست جیمینو رو کمی فشرد و رها کرد و پشت میز نشست .سر میز هر سه سکوت کرده بودن و نمیدونستن چی بگن
جونگکوک بعد از خوردن چند لقمه بلند شد و تشکر زیر لبی کرد به طرف اتاقش هجوم برد هنوز حس اضافی بودن داشت نمیدونست چیکار کنه و مجبور بود اون وضعیت رو تحمل کنه به خودش قول داد که خیلی زود از اونجا بره
......
:ممنون ته_خواهش
جیمین گوشه لبش رو جویید و حرفی که توی دلش بود رو آروم گفت
:میگم ته جونگکوک از من زیاد خوشش نمیاد.مگه نه؟
_هی چرت نگو اینجوری نیس اون کلا اخلاقش همینه زیادی درونگراس
جیمین که قانع نشده بود سرشو تکون داد