خون تمام اون کاخ پرشکوه پر کرده بود ،سنگ های مرمر ،دیوارهای آیینه کاری شده همه و همه قرمز شده بودند.
چشمانش مرگ تک تک افرادش براش به تصویر می کشیدن، شمشیرش لحظه به لحظه سنگین تر از قبلش میشد. اون ، یعنی لی دونگهیوک به طور کامل مستأصل شده بود خاندانش توسط شورشی های کشور قتل عام شده بودند و اونتنها کسی بود که میتونست اوضاع کنترل کنه و مانع سقوط پادشاهی بشه.
قدم های برهنه اش سمت تالار محراب قصر می کشوند و افرادی که میخواستن مانعش بشن رو یکی یکی از روبروش برمیداشت انگار نه انگار که به شدت زخمی شده.
با رسیدن به اون در بزرگ و باعظمت نفس عمیقی کشید و وارد تالار شد.
مجسمه بزرگ و طلایی در وسط اون تالار که چهره مردی جوان رو به تصویر می کشید نفس گیرترین شی اون مکان بود...
شاهزاده قدم های خونی و ناتوانش به جلوی اون مجسمه طلایی کشید.
سرش روی سنگ های سفید و سرد اون تالار گداشت و اجازه داد قطره های اشکش از چشمانش فرو بریزن. نا امیدی تک به تک اجزای بدنش در خودش غرق کرده بود.+عشق من ، نمی خوای نجاتم بدی؟ لی مارک؟ عشق من نمی خوای من رو پیش خودت ببری؟
چشمانش آروم روی هم گذاشت و اجازه داد بدنش کمی استراحت کنه.
نمی دونست چه مدتی گدشته ولی با حس گرمایی روی صورتش چشمانش باز کرد؛ باورش نمی شد اون خودش بود. عشقش درست روبروش بود انگار که جون اضافه ای بهش داده باشن سریع بلند شد و نشست اشکاش پشت سر هم روی انگشتان مرد مقابلش میریختند.+مارک...مارک دلم برات تنگ شده بود...به چه جراتی من ترک کردی.
-عزیزم...عشق من.... من هیچوقت ترکت نکردم؛ من همیشه کنارت بودم ثانیه به ثانیه توی قلبت بودم.
+مارک....من دارم می میرم .....دارم میام پیش تو
-تو ضعیف نبودی عشق من اگه تو نباشی که قراره از مردم مراقبت کنه؟ بدون تو اونا دوباره قراره در رنج و سختی زندگی کنن.
+من چطور میتونم اینکار بکنم...من حتی نتونستم از افرادم مراقبت کنم....
-همین الان پاشو و با دشمنانت مبارزه کن اجازه بده تاریخ اسمت به عنوان شاهزاده ای یاد کنه که شجاعانه برای مردمش جنگید.
+نمیشه توهم با من بیای؟
مارک لبخندی به صورت زیبای شاهزاده زد و آروم لب هاش بوسید.
-من همیشه کنارتم عزیزم.
+نه مارک نرو... لطفا نرو...من بدون تو نمیتونم.
مارک بوسه ای روی رد اشکان دونگهیوک گذاشت-گریه نکن...من همیشه کنارتم و ازت محافظت میکنم.
چشمانش باز کرد جای بوسه های مارک رو صورتش هنوزم داغ بودن مارک عزیزش با اون بال های سفیدش خیلی باشکوه به نظر میرسید.
تمام زورش جمع کرد و از جاش بلند شد شمشیرش توی دستاش گرفت و از تالار بیرون اومد..........
پیرمرد کتاب بست و لبخندی به نوه اش زد
:پدربزرگ بعدش چی میشه؟
پیرمرد دستای چروکیدش روی موهای نرم نوه اش کشید و لبخندی زد.
:شاهزاده لی دونگهیوک با کمک مردم داوطلب شورشی هارو شکست داد و مانع سقوط پادشاهی شد.
:اون خیلی شجاع بوده من مطمئنم که نمیتونستم اینکار بکنم...
پیرمرد خنده از سرخوشی کرد و سر پسرکش توی آغوشش کشید.
:این قدرت عشق بود که شاهزاده رو شجاع کرد.
:پس من باید عاشق یکی بشم.
:حتما اینکار بکن عزیزکم.
YOU ARE READING
Markhyuck oneshot
Fanfictionیه بوک وانشات از مارکهیوک البته ممکنه از کاپلای دیگه هم بزارم ~~~~♧