Chapter5/پفیوز!

117 25 6
                                    


Jk pov:

_میتونم امشب پیش تو باشم؟

تنها بود،میدیدم که تنهاییش موجب شده از من خواهش کند تا کنارم بماند،نباید ناامیدش میکردم حداقل الان نه.
سرم را به نشانه ی بلکه تکان دادم.

_بیا!

دستش را گرفتم به سمت ماشین قراضه ام بردم،او فردی ثروتمند بود مطمئناً هیچوقت در چنین ماشین های ننشسته بود اما چرا من به نظر او و زندگیش اهمیتی میدادم؟
موقعی که در ماشین نشست،حتی نگاهش هم جوری نبود که انگار ماشینی عجیب غریب است،او واقعا انسان بود...شایدم او خود ویکتور کلینتون بود.
او چشمانی ابی داشت همانند همان ویکتور کلینتونی که از کودکی در گوشمان خوانده بودند،در گوشمان خوانده بودند که او موجودی ماورایی با چشمانی ابی است، او معشوقه باران و پرستشگاه مقدس ما خون اشام هاست...تمام منطق و موجودات میگفتند که او خود ویکتور کلینتون است اما من هنوزم باور نمیشد کسی که باید میپرستیدمش و برایش از خون اشام،تبدیل به انسان میشدم،رفتارم را کنترل کنم همین ویکتور نحیفی است که کنارم اینگونه محزون نشسته.
پنجره اش را به پایین کشیده بود و به بیرون زل زده بود...هنوز باران میبارید.
او مثل کودکی پنج ساله پاهایش را به سمت در خم کرده بود و به بیرون نگاه میکرد،او عاشق باران بود!
اما باید این را در نظر میگرفتیم که تن هردویمان خیس خیس است و بادی که از پنجره ی تهیونگ میوزد موجب میشد که ویکتور سرما بخورد اما چطور باید این ها را به این پسر میگفتم؟


_سردمه،اون پنجره اتو بکش بالا!

لحنم به قدری با افکارم متفاوت بود که خودم هم حیرت زده شدم.
صدای باران و اگزوز ماشینِ داغون من تنها صدایی بود که پسر میشنید و توجهی به حرفم نداشت.
با شوقی سمت من چرخید و گفت:


_بارون خیلی قشنگه ولی اونم منو تنها گذاشت،پس ازش متنفرم!

چشمانش برق داشت،چشمان ابی او برق داشت.
شبیه ان پسری نبود که با خشم به سمت حمله ور شده بود و کتکم زد بلکه شبیه کسی بود که میان شهر بارونی گم شده و البته گم گشتگیش رو با بارون فراموش کرده.

دوباره نگاهش را از من گرفت و به بیرون پنجره خیره شد،مطمئنا قندیل میبست.
زمستان واقعا فصل خوبی برای تیشرت پوشیدن نبود،ان هم تیشرتی به نازکی کاغذ.
نمیخواستم حرف بزنم و ارامش اون لحظه اش رو بگیرم،باید ذره ای از مشکلات رو از خاطرش میبرد.
میگفت از باران تنفر دارد اما دروغ میگفت.شاید هم دروغ نمی گفت ولی چشم هایش چیز دیگری میگفتند.
بعد دقایقی به خواب رفت و سرش به پایین افتاد.
گردنش درد میگرفت،او را به سمت صندلی ماشین سوق دادم و بعد صندلی را به سمت عقب کم کردم تا فضایی راحت تر برای او ایجاد شود همزمان باید حواسم به جلویم باشد تا در خیابانِ خیس سرنخورم و تصادفی ایجاد نشود و این کار دشواری بود‌.
باید می ایستادم!
بالشتکی از صندق دراوردم و زیر سر ویکتور گذاشتم.
صدا های عجیب غریب از خودش در می اورد،به خوبی میدانستم چه شده.از پنجره نظاره گر تمام کارها و اتفاق های ان خانه بودم.
او داشت کابوس میدید،شایدم زندگیش را!
نگاهی به چهره اش انداختم.
او...با چشمان بسته شبیه ویکتوریا بوده،یعنی کپی برابر اصل او بود و با او مو نمیزد فقط چشمهایشان.
فرم چشم ها و رنگ چشمان ویکتوریا شبیه خواهر ویکتور بود اما خود ویکتور،چشماش باعث میشه به هیچ جای صورتش نگاه نکنی،چشمان ابیش بی دین ترین انسان را با ایمان میکرد.

𝐓𝐡𝐞 𝐠𝐨𝐝 𝐰𝐢𝐭𝐡 𝐚 𝐛𝐥𝐮𝐞 𝐞𝐲𝐞𝐬/KookvWhere stories live. Discover now