•piano of life•

969 134 70
                                    

"Piano  of life"
•پیانوی زندگی•
Couple: Hyunlix, changlix,minsung, seungin
Genre:Romance,drama,Alifengst,school life
Tel:Slytherin_Ackerman
Insta:mawixa_pv
Part 36
《احساسات》








دستش رو پشت کمر پسر پریشون حال کشید
بیش از پونزده دقیقه بود که بی وقفه نق میزد و از دوست پسرش گلایه میکرد
-باورت میشه فلیکس؟ این ادم دیگه هیچ وقتی برای من نداره! همش باشگاهه! همش درگیر اون توپ کوفتیه! حس میکنم فوتبالشو بیشتر از من دوست داره! من به توجه نیاز دارم توجهههه! تازه وقتی حرف میزنیمم چیزی بهم نمیگه که! همش پنهون کاری همش مخفی کاری! دلم میخواد خرخرشو بجوام! دیگه باهاش حرف نمیزنم! قهرم قهرم قهرممم! الانم تو رو واسطه کرده بیای منو برگردونی خونه اره؟!
فلیکس سرش رو فورا به چپ و راست تکون داد
فکرش رو هم نمیکرد روز اول کالجش انقد پیچیده شروع شه!
-نه نه جیس! من با مینهو حرف نزدم! فقط دیدم از صبح تو خودتی و ناراحتی اومدم ببینم کمکی از دستم بر میاد یا نه...
پسر مو فندقی بیش از قبل سگرمه هاش رو درهم کشید
-عالبه! حتی به خودش زحمت نداده یکیو بفرسته دنبالم که آشتی کنیم!
-ولی مگه نمیگی کل دیشب تا صبح در خونتون نشسته؟
جیسونگ زیرزیرکی به فلیکس نگاه کرد
-نمیخوام!
فلیکس به ارومی خندید
-چی نمیخوای بچه سنجاب؟
-نمیخوااام! قهرم!
-باشه...
هر دو به میز غذاخوری خیره موندن
ذهن هرکدوم به خودی خود آشفته بود
-لیکس...ممنون که حواست بهم بود...راستش همه قضیه مینهو نیست...خیلی چیزا این روزا اعصابمو بهم ریخته...چیزایی که آرزو میکردم کاش میتونستم به یکی بگم و خودمو سبک کنم ولی قول دادم که چیزی نگم...
فلیکس لبخند شیرینی زد و شونه های خمیده جیسونگ رو به طرف خودش کشید
-اشکالی نداره جیس...یه وقتایی لازم نیست حرف بزنی...اگه حرف زدن باعث میشه بعدا احساس گناه کنی مجبور نیستی حرفی بزنی...بهش فکر نکن باشه؟... یه وقتایی یه بغل گرم و نرم از حرف زدن هم بهتره! بیا بغلت کنم!
جیسونگ با بغض به چشم های فلیکس خیره شد و خودش رو توی اغوشش رها کرد
-چطوری میتونی انقد‌ر مهربون باشی؟ چطوری انقدر فرشته ای؟ بیا باهم ازدواج کنیم...
فلیکس بلند خندید
-مینهو میکشتم!
-اسم اون اشغالو نیار جلوی من!
-باشه باشه...
-به به! میبینم که چشم داداشمو دور دیدین دارین دل میدین قلوه میگیرین!
صدای بم و سرخوش و پشت سرشون فلیکس رو کمی لرزوند
جیسونگ با ذوق از بغل فلیکس بیرون پرید و شروع به دست تکون دادن کرد
-هیون! چان! بیاین سر میز ما بشینین!
هیونجین با بیخیالی صندلی کنار فلیکس رو بیرون کشید و سر جاش لم داد
- قصدمونم همین بود! چطوری خوشگله؟
فلیکس لپ هاش رو پر از باد کرد و با چشم های گرد شده به هیونجین نیم نگاهی انداخت
-ها..؟
هیونجین لبخندی زد و انگشتش رو بی هدف روی گونه نرم فلیکس کشید
-میگم حالت بهتره؟ یه وقت پیامامو جواب ندیا!
پسر کوچیکتر دست های یخ زدش رو روی‌گونه های گر گرفتش گذاشت
بعد از اون شب جهنمی و اقامت نیم روزه توی‌ عمارت هوانگ ها، دائما در حال فرار از هیونجین بود
-خ..خوبم...چان حال تو چطوره؟ توی‌ کلاس اول ندیدمت!
چان لبخند خجلی زد و نگاهش رو از فلیکس گرفت
-راستش روم نمیشه بعد از اتفاقایی که بین تو و چانگبین افتاد حتی به چشمات نگاه کنم...ولی ممنون که حواست هست! صبح خواب موندم برای همین نیومدم...
فلیکس مشتی به بازوی چان زد
-یااا...اتفاقایی که توی رابطه ما افتاد تقصیر تو نیست...دیگه همچین حرفی نزن!
-اره ولی متاسفم که هیچ کاری نتونستم کنم...
جیسونگ دست فلیکس رو بین دست هاش فشرد
- شما واقعا زوج قشنگی بودین...یکم طول میکشه تا به نبودش عادت کنی ولی یادت باشه بعضی وقتا ممکنه یه نفرو از دست بدی و یکی که برات مناسب تره رو پیدا کنی...یعنی میخوام بگم هر رفت و امدی توی زندگی ادم یه دلیلی داره...کائنات حواسشون به تو هست...اونا فرد لایق تری رو توی راهت میذارن پسر خوشگلم!
هیونجین چند کف مرتب و محکم زد و نامحسوس صندلیش رو به فلیکس نزدیک تر کرد
-حرف قشنگی زدی جیس! اصلا ناراحتی نداره که! شاید همین الانم ادم مناسب تو زندگیته یه نگاه به چپ و راستت بنداز یهو دیدی پیداش شد!
جیسونگ و چان همزمان به خنده افتادن
فلیکس چشم غره ای به جمع خندون دور‌و برش رفت
-یاااا شماها چرا دارین اذیتم میکنین! انقد با این قضیه شوخی نکنین...من خیر سرم شکست عشقی خوردم الان!
هیونجین دستش رو زیر سرش زد و نگاه خماری تحویل فلیکس داد
-کی گفته من شوخی میکنم عروسکم؟
فلیکس دستش رو جلوی صورتش گرفت و خودش رو با غذای یخ زدش سرگرم کرد
(اسکل چرا نمیفهمی من نمیخوام باهات چشم تو چشم شم!)
هیونجین مچ دست ظریف فلیکس رو گرفت و از جلوی صورتش کنار زد
-نگام که نمیکنی...پیامامو هم که نمیخونی...باید دوباره نامه بفرستم برات؟
با یاد اوری نامه، صورت فلیکس سرخ تر از قبل شد
-یاااا هوانگ هیونجین...
جیسونگ گوش‌ هیونجین رو پیچید
-پسرمو اذیت نکن هوانگ! یجوری میزنمت که داداشت جای توپ فوتبال از تو استفاده کنه ها!
هیونجین اخ و اوخ کنان دست جیسونگ رو کنار زد
-وحشی گوشمو کندی!
-هی پسرا!
با شنیدن صدای لیا، فلیکس با ذوق از جا پرید
- لیلی! بیا پیشم بشین!
هیونجین چشم هاش رو در حدقه چرخوند و صندلیش رو از فلیکس دور‌ کرد
-اره اره لیلی بیا کمکش کن از حرف زدن با من فرار کنه! نمیفهمم واقعا چته لیکس! چیکار کردم که باهام حرفم نمیزنی؟!
جمع شلوغ سر میز، در سکوت مرموزی فرو رفت
لیا همونطور که کنار فلیکس مینشست لبخند گذرایی به همه حضار تحویل داد
-دعوا شده؟ چرا قیافت اویزونه هیونجین؟
هیونجین با بی حوصلگی از جا بلند شد
-همینطوری...من برم سر کلاسم...میبینمتون...
فلیکس دست هیونجین‌ رو کشید
-جینی...
هیونجین با تعجب به دست ریزه میزه فلیکس که روی دست استخونی و مردونه خودش قفل شده بود خیره شد
-دلیل اینکه ازت فرار میکنم این نیست که نمیخوام باهم حرف بزنیم...فقط بابت اون شب خجالت میکشم...خیلی بد رفتار کردم...حرفای زشتی بهت زدم...و تا الان نمیدونستم چطوری بابتش عذرخواهی کنم...ببخشید...هیونجین شی...
هیونجین با لبخند ملایمی به طرف فلیکس برگشت
دست های کوچیکش رو بین دستاش فشرد و سرش رو برای هم قد شدن با پسرک پایین اورد
-لیکسی! واقعا فکر کردی بابت شبی که توش داشتی میمردی و تنها و بی پناه به حال خودت رها شده بودی باید عذر خواهی کنی؟
-من..نباید اونطوری حرف میزدم...
-ولی من بهت حق میدم! هیچکس سر این میز غریبه نیست...شرط میبندم همه اینجا میدونن توی این فضای حاکم، بوی شیرین احساسات میان! ...منم به اندازه خودم تو بهم خوردن اون رابطه مقصر بودم! ولی ذره ای بابتش پشیمون نیستم!
لبخند مجددی به چهره سردرگم فلیکس زد
-عصر توی‌ کمپانی میبینمت عروسک!
جوِ جمع، پس از خروج هیونجین از سالن غذاخوری در سکوت مرموزی فرو رفته بود
همه سوال هایی داشتن ولی هیچ یک برای پرسیدن پیش قدم نمیشد.
-اهم...لیکس؟ بین تو و هیون خبریه؟ اخه حرف زدنش...
جیسونگ پرسید و باعث شد تخم مرغ آبپز له شده توی گلوی پسرک بیچاره بپره
-نه نه! البته که نه...اون کلا کارش اینه که...یعنی...میدونی که با همه همینطوریه...
لیا چشم هاش رو در حدقه چرخوند
-اره اره! به همه عشقشو اعتراف میکنه! نذار یادآوری کنم حستون دو طرفست عزیزم!!
-چیییی؟ اعتراف کردههههه؟!!
-نه جیس معلومه که نه! لیا چرت نگو! کدوم اعتراف!
-این گه اضافی میخوره جیسونگ...جدا عاشق همن!
فلیکس با دستپاچگی از سرجاش بلند شد و کوله رنگ و رو رفتش رو از روی صندلی برداشت
-میرم کلاسم...به اندازه کافی چرت و پرتاتونو شنیدم! من تازه از یه رابطه سمی بیرون اومدم...انقد به یکی دیگه نچسبونینم! به این زخم نگاه کنین!
با انگشت به زخم گوشه لبش که حاصل از سیلی چانگبین بود اشاره کرد
-این نتیجه عشق و رابطست!
لیا با چهره خسته ای به رفتن فلیکس خیره موند
-کاش یکی بهش بگه اون اصلا عشق و رابطه نبود!
چان با سر تایید کرد
-چانگبین به طرز دیوانه واری به فلیکس وابسته شده بود و فلیکس اونو فقط دوست میدید...مشکل این بود که هردوشون خودشونو گول میزدن...و ببین حالا چی از خودشون به جا گذاشتن...فقط آسیب و درد!
(و دلتنگی برای من...چانگبین احمق! به هرروز تو خونه دیدنش عادت کرده بودم...)
لیا آخرین جرعه لیمونادش رو هورت کشید و همونطور که به ساعت نگاه میکرد از سرجاش بلند شد
-درسته...من میترسم حالا که بعد از این همه مدت حس بین هیون و لیکس دو طرفه شده، فلیکس به خاطر ترسی که از رابطه قبلیش توی ذهنش مونده فرصتی به هیونجین نده!...اولین کلاس تخصصیم داره شروع میشههه باید برممم! میبینمتون!
چان سری تکون داد و جیسونگ هم به لبخندی اکتفا کرد
-کلاس بعدی تو چیه چانی؟
-نمیدونم چون نمیخوام برم...اینجا کلی غذای خوشمزه هست!
-یااا تو اصن چرا تو دانشگاه ثبت نام کردی؟
-واسه دلخوشی مامانم!
صحبت هاشون باز هم با خنده های اروم جیسونگ متوقف شد
تیک تاک ساعت مچی چان نشون میداد که زمان برای هردوشون داره از دست میره و تپش قلب های پر از اضطراب جیسونگ ازش میخواستن دهن باز کنه و همه چیز رو راجب جونگین به چان لو بده!
-به نظرت...واقعا ممکنه فلیکس به خاطر ترسی که از چانگبین درش به وجود اومده به هیونجین فرصتی نده؟
سوال چان رشته افکار در هم تنیده جیسونگ رو پاره کرد
پسر مو فندقی کمی چونش رو خاروند و با سردرگمی به نقطه نامعلومی خیره شد
-راستش من هنوز حتی هضم نکردم که حسشون دو طرفست! دیگه چه برسه به اینکه بتونم حدس بزنم چی توی ذهن فلیکس میگذره! این روزا همش دارم خبرای جدید میشنوم هوف!
-هوممم...فلیکس آدم پیچیده ایه...نمیتونم ذهنشو بخونم!
-به نظرم به یکم زمان نیاز داره...تا ذهنش جمع و جور شه! خودتو بذار جاش...اینطوری جدا شدن خیلی ترسناکه! حتی اگه عاشق اون شخص نباشی...
-درسته...
-چانی...
-هوم؟
کلمات برای فرار از دهن جیسونگ از هم پیشی میگرفتن
این میتونست اخرین تلاش هاش برای حفظ سکوت باشه یا رهایی از سنگینی دونستن؟
نمیدونست بیستر دلش میخواد با دوستی که مثل برادرشه حرف بزنه یا بیشتر میخواد که همه چیزو ازش پنهون کنه!
تنها چیزی که میدونست این بود که دونستن مسئولیت سنگینی داره...و حالا اون میدونست...و مسئول بود!
-دقت کردی که بین جمع دوستامون همیشه یه خبریه؟ همیشه یچیزی شده که همه دورادور ازش با خبرن ولی هیشکی به دیگری چیزی نمیگه! همش درگیر یچیزی میشیم و هممون هم میدونیمش ولی به روی هم نمیاریم تا وقتی که خودش فاش شه....موندم کی اولین نفریه که باخبر میشه! ولی قطعا من که نیستم...
چان نفس عمیقی کشید و سیگارش رو روشن کرد
هوا سرد بود و هیچی مثل یه نخ سیگار پسر رو گرم نمیکرد
-جدیدا از چیزی خبردار شدی؟
جیسونگ چشم هاش رو به هم فشرد...حرف های مینهو مثل نوار فیلم از جلوی چشمهاش میگذشتن و جونگین نقش اصلی این فیلم اکشن بود!... هرچند جیسونگ حدس میزد این مرحله از پیچیدگی و دردسر حتی برای فیلم های هالیوودی هم قفل باشه!
بالاخره وقتش رسیده بود که این بار سنگین رو از روی دوش خودش برداره و با چان تقسیمش کنه
-خب...
آب دهنش رو قورت داد...چهره های وحشت زده جونگین و سونگمین از جلوی چشم هاش کنار نمیرفتن
-درواقع...
یادآوری صدای مینهو گوشش رو به درد میاورد «جیسونگ این قضیه قرار نیست به جایی درز پیدا کنه فهمیدی؟ خودمون حلش میکنیم تو فرض کن چیزی نشنیدی!»
-نه...چیزی نشده...چیزی نیست!
و در نهایت سکوت...چیزی که هر انسانی حاضره بمیره ولی اونو اختیار کنه تا حقیقت رو نگه!
چان زیر چشمی به انگشت های در هم قفل شده جیسونگ نگاهی انداخت
میتونست تنش و اضطرابی که در اطرافشون موج میزد رو حس کنه
-جیس...وقتی دیدم چانگبین سعی کرده به خودش امید دروغین بده و با پنهونکاری فلیکس رو برای خودش نگه داره...وقتی دیدم سر این قضیه چطوری نزدیک بود زیر دستای هیونجین بمیره...یچیزیو فهمیدم...مخفی کردن حقیقت تاوان سنگینی داره! هرچی انسانای بیشتری تلاش کنن یه حقیقتو پنهون کنن، اون تاوان برای همشون سنگینتر میشه...میدونی که چی میگم جیس؟
-م..میدونم...دلم نمیخواد...هیچکدوممون هیچ تاوانی بدیم...امیدوارم ندیم...هیچ وقت...
-منم همینطور جیسونگ...منم همینطور!

𝑷𝒊𝒂𝒏𝒐 𝒐𝒇 𝒍𝒊𝒇𝒆Where stories live. Discover now