•piano of life•

906 128 160
                                    

"Piano of life"
•پیانوی زندگی•
Couple: Hyunlix, changlix,minsung, seungin
Genre:Romance,drama,Angst,school life
Tel:Slytherin_Ackerman
Insta:lilmawixa
Part 18
《سردرگم》

شاید اگه هروقت دیگه ای بود، یه فنجون قهوه مخصوص، از همون مدل قهوه هایی که هیونجین دوست داشت برای خودش درست میکرد و گوشه ای کنار پنجره هایی که کرکرشون به تازگی کشیده شده بود مینشست و به دونه های برف بیرون از پنجره و خیابون سر تا سر سفید پوش خیره میشد‌.
شاید اگه هروقت دیگه ای بود، مثل سال قبل یا سال های قبل ترش، با لبخند دسته فنجونش رو به بازی میگرفت و توی خیالاتش هیونجین عاشق رو کنارش تصور میکرد...
ولی حالا...
نه حوصله دوست داشتن رو داشت و نه حوصله دوست داشته شدن..
سرد بود...مثل برفی که با ملایمت زمین بیرون رو نوازش میکرد...
نا امید بود...شاید از اول هم امیدی نداشت...شاید از ابتدای داستان، امیدش رو زیر بهمن سرد احساسات بی انتهای یخ زده و خورد شدش پنهون کرده بود
《عاشق کسی شو که دوستت داره》 این اخرین جمله ای بود که از روز قبل عین پتک توی سرش کوبیده میشد...

[فلش بک]

-خواهش میکنم...بهم یه فرصت بده..لطفا! میدونم یکی دیگه رو دوست داری ولی من حاضرم هرکاری کنم که من بیام جاش!...فلیکس از هفت دقیقه فقط یه دقیقه واسمون مونده لطفا...من به اون لبای لعنتیت محتاجم..میفهمی؟
. . . .
-لیکس...این هفت دقیقه در بهشت منه نمیتونم بزارم ازم جدا شی میفهمی؟...کل این چند ماهو منتظر این لحظه بودم..من نمیتونم ازت بگذرم فلیکس...حتی اگه منو نخوای..
. . . .
-ببخشید ولی دیگه نمیتونم این لبای لعنتیتو ببینم و خودمو از داشتنشون محروم کنم...اگه قرار باشه این اخرین روز از زندگیم باشه میخوام قبلش تو رو چشیده باشم فلیکس...
. . . .
-دوست دارم...خیلی دوست دارم...بیشتر از خودم لعنتی...
. ‌. . .
با باز شدن در، چند قدم به سمت چپش حرکت کرد...هنوز از کاری که چانگبین کرده بود شکه بود.
مغزش حتی نمیتونست اون موقعیت رو تحلیل کنه...نمیخواست که تحلیل کنه! تنها چیزی که حس میکرد فریاد های خاموشی بودن که از اعماق وجودش جیغ میکشیدن
این چیزی نبود که اون میخواست...این لب ها، این ادم، این دست هایی که چند ثانیه پیش روی تنش لغزیده بودن...اینها چیز هایی نبودن که اون بخواد!
اب دهنش رو با ترس قورت داد و بی درنگ و بی توجه به لیا که با نگرانی نگاهش رو بین دو پسر جوون رو به روش جا به جا میکرد، پا به فرار گذاشت.
کت رنگ و رو رفته‌اش رو برداشت و بدون گفتن حتی یک کلمه به افرادی که بهت زده و گیج بهش خیره بودن، سالن پذیرایی و پنت هوس مجلل مینهو و جیسونگ رو ترک کرد، بدون حتی ذره ای نگاه کردن به پسر مو بلندی که سی دقیقه قبل تر، درد وحشتناکی رو به قلبش هدیه داده بود و هنوز هم نمیتونست ازش متنفر شه...
همه اونها رو پشت سرش گذاشت و رفت...
لیایی که با ترس و عصبانیت بازوی چانگبین رو برای گرفتن جواب تکون میداد...
چانگبینی که در اوج نا امیدی عشق یک طرفش، همچنان امید داشت به کورسوی نوری که حتی دیده نمیشد!..
مینهویی که پشت سرش میدوید و با نگرانی صداش میکرد...
و هیونجینی که قرار بود خداحافظی کنه و بره...
همه اونها رو پشت سرش جا گذاشت و رفت...
شاید بدون خداحافظی رفتن درواقع همون فراره...و فلیکس بار دیگه فرار کرد...از تمام سردرگمی هایی که دوباره و دوباره و دوباره، وارد زندگیش میشدن!
هربار دردناک تر، هربار مبهم تر، هربار عجیب تر!

𝑷𝒊𝒂𝒏𝒐 𝒐𝒇 𝒍𝒊𝒇𝒆Kde žijí příběhy. Začni objevovat