اروم از روی زانو هاش بلند شد
کاغذ کوچکی که از داخل دفتر روی زمین افتاده بود رو برداشت و شروع کرد به خوندن"مواظب خودت باش
خیلی زود برمیگردیم"اگه واقعا توی این دنیا گیر کرده باشه چی؟
دلش برای پدر و مادر و حتی خواهر کوچولوش تنگ شده بود
دلش برای تنها دوستش جیمین تنگ شده بودتهیونگ همیشه مثبت به همه چیز نگاه میکرد
اما این بار واقعا نمیتونست
با اینکه به فرانسه، فرهنگ قدیمی و کلاسیک علاقمند بود اما دوست نداشت که اینجا زندگی کنه.
.
.
.
.
"نمیخورم...ولم کنید"جونگ کوک تقریبا داد زد
همیشه موقع غذا خوردن عصبانی میشد چون معدش باهاش کنار نمیومد و همه ش رو بالا میاورد"پرنس دو روزه که هیچی نخوردید"
جونگ کوک با نگاه بدی به خدمتکار نگاه کرد
تقه ای به در خورد و مسیر نگاهش رو تغییر داد"بیا تو"
"پرنس جئون، پدرتون خواهش کرد که بیاید و فقط یکی از غذا هارو امتحان کنید...بیشتر مردم شهر اومدن و برای شما غذا اماده کردن"
"خدای من نمیخوام...میشه فقط از اتاقم برید بیرون؟"
"پرنس خواهش میکنم...همین یه بار رو....پادشاه عصبانی میشه"
جونگ کوک خنده ی عصبی کرد و بلند شد
"شما بیرون نمیرید نه؟....پس من بیرون میرم"
لبخند حرص داری زد و به سمت حیاط قصر رفت
جونگ کوک پسر ارومی بود، با همه مهربون بود و خوب رفتار میکرد اما اگه بحث غذا بود اصلا نمیتونست باهاش کنار بیاد
خیلی وقتا فقط با خودش غر غر میکرد و به همه لبخند میزد
همیشه مشغول کار خودش بود و دیگران رو اذیت نمیکرد
علاقه شدیدی به میوه داشت و هر روز میوه میخوردکنار حوض کوچیک نشست و آب رو لمس کرد
"مثل اینکه خدا خیلی دوست داره من و تو سر راه هم قرار بگیریم"
جونگ کوک ترسیده به پشتش نگاه کرد و پسر عجیب غریب و البته زیبا رو دید
" اینجا چیکار میکنی.....پسر..عجیب؟"
تهیونگ لبخندی زد و کنار جونگ کوک نشست
"خب خودتم میگی عجیب....از اونجایی که عجیبم و نا امیدم فقط این برگه که همراهم بود رو دنبال کردم و رسیدم اینجا.....نمیدونم چرا اسمم اینجاست و واقعا نمیدونم چه خبره....راستش رو بخوای در قصر به این بزرگی رو پیدا نکردم و از یه دیوار خیلی کوتاه پریدم این طرف و بعد از اون چند تا سرباز رو دیدم.....فرار کردم و الان پیش تو هستم......برامم اصلا مهم نیست که منو بگیرن یا بکشن"
جونگ کوک با چشمای گشاد به پسر مقابلش نگاه کرد
از اونجایی اون هم زندگی ش عادی نبود و یه جورایی توی قصر مثل یه زندانی بود احساس خوبی به پسر داشت"تو...نمیخوای.....به من اسیب بزنی؟"
"راستش رو بخوای نمیخوام بهت اسیب بزنم چون اول میخوام به خودم اسیب بزن تا از اینجا خلاص بشم"
"اسمت چیه؟"
"تهیونگ....کیم...شایدم همون کیم تهیونگ خودمون"تهیونگ برگه قدیمی رو باز کرد و به دست پرنس داد
"اه....تو هم یکی از اونایی هستی که اومدی تست بدی؟"
"تست چی؟"
تهیونگ متعجب به پرنس نگاه کرد و جونگ کوک با پوکر فیس ترین حالت ممکن به تهیونگ نگاه کرد
"زیبا مغز....اگه من میدونستم که از تو نمیپرسیدم "
"زیبا مغز چیه؟"
"یعنی مغزت زیباست"
"مگه تو مغز منو دیدی؟"
"معلومه نمیدونستی ادما میتونن مغز همو ببینن؟"تهیونگ حالت متفکری به خودش گرفت و جونگ کوک ترسیده به تهیونگ نگاه کرد
"یعنی من مثل تو نیستم که نمیتونم مغز بقیه رو ببینم؟"
"نه!......تو باید بری پیش دکتر"
جونگ کوک بغض کرده به آب حوض نگاه کرد
"شاید به خاطر اینه که غذا نمیخورم......منم دوست دارم مغز ببینم""تو چند سالته کوک؟"
"کوک؟"
.
.
.
.
.
.
سلام ببخشید دیر اپ شد و کم بود
چون واقعا از هیچی راضی نیستم
ووت و نظرات خیلی کمههههههحوض باغ رو یه همچین چیزی تصور کنید 👇🏻👇🏻
ممنون میشم نظر و ووت بدید
YOU ARE READING
In the palace
Fanfictionتهیونگ توی توییتر هر هفته از اتفاقات جهان میگه و دنبال کننده های زیادی داره پرنس جئون، پرنس فرانوسوی که دقیقا صد سال قبل تولد تهیو فوت میشه موضوع خوبیه برای این هفته؟ قسمتی از فیک: "داخل همین کاخ، زیر همین درخت که شاهد عشق بین من و تو بوده...ازت...