معمولی

291 44 7
                                    

روی صندلی همیشگی«جدید»نشستم و استکان چایم را برداشتم.
توی چند وقت گذشته همه چیز عوض شده بود...
دیگه کار نمی کردیم،شرلوک به در و دیوار و پنجره شلیک نمیکرد،به طرز عجیبی کسی برای پرونده به من پیام نمیداد،خانم هاتسون ساعت شیش و سی و هفت دقیقه رادیو و جاروبرقی را همزمان روشن نمیکرد، و شرلوک به جز حرف های معمولی و ویلون زدن و معمولی زندگی کردن کاری نمیکرد.
معمولی زندگی کردن...چیزی که واقعا داشت مغزم را منفجر میکرد ؛ واژه شرلوک و معمولی اصلا بهم نمیان وقتی میگویم بهم نمی‌آیند ، منظورم این است که واقعا بهم نمی‌آیند ؛ فرض کنید دوست ما مالی هوپر و شرلوک باهم ازدواج کنند...حالا متوجه شدین منظور از بهم نیامدن چیست؟
به هرحال همه چیز دارد در خانه شماره 221 خیابان بیکر به غیر معمولی ترین شکل ممکن پیش می رود.
البته ، حس میکنم بعد از مرگ مری ، اتفاقاتی که سر یوروس پیش آمد و منفجر شدن خانه خیلی هم بد نباشد یک استراحت کوچک داشته باشیم.
اما با تمام وجود منتظر پایان این استراحت و برگشتن به زندگی معمولی خودمان هستم
جان واتسون‌.
بعد از گذاشتن متن داخل وبلاگ در لب تاپ و بستم و به صندلی تکیه دادم.
خسته و بی حوصله بودم شرلوک رفته بود دیدن مایکرافت تا یک چای برادرانه باهم بخورند ؛ به یاد آوردم زمانی که شرلوک پالتو همیشگی اش را پوشید و شالگردنش را گره میزد و بهم گفت : میرم دیدن مایکرافت چند وقتی هست باهم حرف نزدیم امروز برای خوردن چای دعوتم کرد
بهش نگاه کردم و ابرویی بالا انداختم : دوباره خبر جدیدی داریم؟ مثلا یه رسوایی در سطح بین‌المللی؟یا باز هم ملکه یه پرونده شخصی برات داره؟یا باید معمای یه بمب گذاری رو حل کنیم؟
و شرلوک که به سمت در رفته بود درحالی که دستش روی دستگیره در بود گفت : اه جان. این فقط یه قرار معمولی با یک چای معمولی خبری از رسوایی بین المللی نیست
و بیرون رفت و در و بست
آخه قرار معمولی با چای معمولی؟اونم برادران هلمز؟ کلافه از این داستان با صدای بلند و ناخودآگاهی گفتم : این چه وضعشه
که ناگهان با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم تلفن و جواب دادم.
_جان واتسون هستم بفرمایید
+از پیش دبستانی دخترتون تماس میگیرم
ابروهامو در هم کشیدم ولی نه از نگرانی یا تعجب چون...این چیز جدیدی نیست.
ولی به هرحال با شک گفتم : اتفاقی افتاده؟
+با همکلاسیش دعوا کرده
_اها بله...
توی ذهنم فحشی به شرلوک دادم و باز با تردید و ارام گفتم : لازمه بیام اونجا؟
+ حتما همکلاسیش و کتک زده خانواده اش الان اینجان
_ باشه باشه الان خودمو میرسونم...
+ منتظریم جناب واتسون
و قطع کرد
فکر کنم این منتظریم جناب واتسون آخرش بیشتر تیکه انداختن بود... .
به هرحال فنجان چای و گذاشتم و کتمو برداشتم و زیر لب گفتم : شرلوک خدا بگم خفت کنه لازم بود به این بچه کاراته یاد بدی؟

𝙉𝙤𝙧𝙢𝙖𝙡Where stories live. Discover now