جان : این چه کاری بود کردی؟دیگه هیچ جا ثبت نامت نمیکنن
رزی : بابا شرلوک گفت اگه کسی اذیتم کرد با مشت بزنم تو دهنش دقیقا مثه تو
جان : شرلوککک من کی با مشت کسیو زدم؟
شرلوک زمانی که سر رفتن به خانه ایرین ادلر مشتی از جان خورد را به یاد می آو
رد ؛ و همچنین زمانی که بعد از دو سال مرگش ،از جان کتک خورد ؛یا زمانی را که بعد از حمله با چاقو به کلورتون اسمیت بخاطر حرصش سر قضیه مری حسابی از او کتک خورد ؛ یا زمانی را که جان توی صورت رئیس پلیس مشت کوبید چون میگفت اون آدم غیر عادیی است...البته که بعدشم میگفت کارش خلاف قانون نیست ؛غیر عادی نیست که دخترش هم به خودش رفته باشد حالا چه اون بهش کاراته یاد میداد چه نه.
به هرحال لبخندی زد و با نگاه به جان روزنامه را بست و در کنارش گذاشت : به جز چند صد هزار باری که خودم یا بقیه ازت کتک خوردن هیچوقت ندیدم کسیو بزنی
جان حرصی به شرلوک نگاه میکرد دلش میخواست همانجا خفه اش کند تا انقدر برای رزی بد اموزی نداشته باشد رزی هم بهش زبان درازی میکند و روی پای شرلوک مینشیند.
جان هم با قیافه کلافه به اون دو نفر که تبدیل به تیم شدن و نگاهای مسخره شرلوک نگاه کرد.
شرلوک دقیقا مثل پسر بچه های شیطون که جواب بزرگترشان را دادند و از زبان درازی زیاد به خودشان افتخار می کنند و منتظر درآوردن حرص والدینشانند به او نگاه میکرد ؛ دقیقا مثل بچه های تخس و پررو.
هوف کلافه ای کشید :شرلوک
شرلوک :هوم؟
جان :ام...ما تا کی قراره بیکار باشیم؟
شرلوک شانه هایش را بالا انداخت
جان : جدی فکر نمیکنی وقتشه برگردیم سر کارمون
شرلوک به رزی نگاه کرد : میشه بری به خانم هاتسون بگی چایی بیاره؟
رزی تند تند سر تکون داد از روی پای شرلوک بلند شد و دویید و رفت.
شرلوک هم بلند شد :امممم...فکر نمیکنی بهتره اول یکم...یکم حال و هوای خودمون رو عوض کنیم هوم؟
جان ابروهایش را در هم میکشد : منظورت چیه؟
شرلوک : منظورم اینکه...نمیدونم...نظرت چیه بریم بیرون؟... یکم قدم بزنیم شایدم یک سر بریم رستوران
جان هوف کلافه ای میکشد :به اینکه خیلی عادی بدون تعقیب کردن کسی فقط تو رستوران بشینیم و غذا بخوریم عادت ندارم...
شرلوک اروم میخنده و بدون توجه به جان سمت پالتوش میره و برش میداره :حالا عادت میکنی...پایین منتظرتم
و پالتو و شالگردنش را میپوشد و میرود.
جان پوزخندی میزند و کتش را برمیدارد ؛ متوجه شده بود شرلوک چند وقتی هست قصد به اصطلاح مخ زدنش را داشت ولی بی عرضه تر از ان بود که یکم بیشتر تلاش کند.
او تقریبا هیچ کاری نمیکرد ؛ جان را مدام سر قرار های بی نتیجه ای میبرد و سعی میکرد سر حرف را باز کند یا راجب احساساتش چیزی بگوید.
جان هم صبورانه می نشست و به او و دست پاچگی هایش نگاه میکرد و منتظر بود ارامشش را به دست آورد تا حرف بزند ؛ اما در نهایت دوباره بحث را از عوض کردن زندگی دو نفره خودشان به جاهای دیگری می برد.
شاید میترسید ، میترسید که احساساتش دو طرفه نباشد یا جان با جمله من گی نیستم ضد حال بزند.
به هرحال این دفعه خودش باید این داستان را تمام میکرد و بهش نشان میداد برای بقیه گی نیست.
شرلوک هلمز فرق دارد.
شرلوک هلمزی که نصف دخترانی با آنها ملاقات داشته خاطرخواهش بودند مسلماً با بقیه مرد ها فرق داشت.
همینطور که به حماقت شرلوک در فهمیدن احساس دو طرفه بینشان فکر میکرد از در بیرون رفت از خانم هاتسون خداحافظی کرد و داخل تاکسی که شرلوک گرفته بود نشست.
KAMU SEDANG MEMBACA
𝙉𝙤𝙧𝙢𝙖𝙡
Fiksi Penggemarدیگه کار نمی کردیم،شرلوک به در و دیوار و پنجره شلیک نمیکرد،به طرز عجیبی کسی برای پرونده به من پیام نمیداد،خانم هاتسون ساعت شیش و سی و هفت دقیقه رادیو و جاروبرقی را همزمان روشن نمیکرد، و شرلوک به جز حرف های معمولی و ویلون زدن و معمولی زندگی کردن کاری...