اندرو : هنوزم قبول دارم اون اتفاق نبود.
مارتین چشمانش را چرخاند و سرش را به شیشه تکیه داد :اتفاق بود.
اندرو :نبود
مارتین :من که از قصد همچین کاری نکرداندرو میخندد و به او نگاه میکند : یعنی تویی که لب به شراب نمیزنی یهو هوس کردی شراب بخوری بعد همچنان تویی که چشم دیدن مارگارت رو نداری رفتی دقیقا از جلوی اون رد بشی بعد اتفاقی پات به هیچی گیر کرد و کاملا اتفاقی هیچ تلاشی برای کنترل کردن خودت هم نکردی آره؟
مارتین : دقیقاً...بعدشم به طور کاملا اتفاقی شراب ریخت رو لباسای مارک از فرانسه اومده اش (و ادای مارگارت را در میآورد)
اندرو نگاهش را از جاده میگیرد و دوباره به او نگاه میکند : اتفاقی؟
مارتین به او نگاه میکند و درحالی که سعی میکند نخندد معصومانه سرتکان میدهد.
اندرو آرام میخندد ؛ مارتین هم با او همراهی میکند و اندکی بعد هر دو شروع به خندیدن میکند ؛ خندیدنی که خیلی زود به قهقهه تبدیل میشود.بعد از تمام شدن خنده هایشان مارتین چشمانش را ریز میکند و به طرف دیگری نگاه میکند : دیدی چقدر هم به دوس پسرشون برخورد؟
اندرو آهی میکشد و چیزی نمیگوید.در واقع زمانی که مارتین به طور اتفاقی (البته به قول خودش)شراب را روی لباس زشت(بازهم به قول خودش)مارگارت ریخته بود بن اخم کرد و از خانه بیرون رفت.
مارتین : ولی من هنوزم باهات قهرم
اندرو :وای خدا...نمیخوای بیخیال بشی نه؟
مارتین : خیر... مرتیکه ی بیشعور عوضی من بهترین دوستتم...بهترین دوست اون پسره ی عوضی هم هستم بعد تو و تام رفتین تو رابطه به من نگفتینننن؟اندرو :خب گفتیم دیگه
مارتین : دیر گفتین من باید زودتر از همه میفهمیدم ؛ بعدشم...من چندساله باهات دوستم و تو سعی میکردی مخ تام و بزنی هیچ غلطی هم نتونستی بکنی ؛ من فقط پنج ماه نبودم اصلا کی وقت کردی مخ رفیق قشنگ من و بزنی؟اندرو :من اون زمان که تو کما بودی خیلی میومدم دیدنت...تامم همینطور... بعد نمیدونم چیشد دیگه خلاصه که من دارم متأهل میشم... در ضمن ما هردو بهت گفتیم که باهمیم...تو احتمالا داشتی تو دنیای خودت با شرلوک عزیزت کیس میرفتی
مارتین آرام میخندد و ابروهایش در هم میروند : یکی از بزرگترین حسرتهام همینه... باورت میشه من دوازده سال خواب با اون بودن و دیدم و تو این همه وقت کوفتی نبوسیدمش؟
اندرو : خاک تو سرت خب من تو این پنج ماه به اندازه ی یه عمر...
مارتین حرفش را قطع میکند : باشه باشه فهمیدم...اندرو نیشخند میزند : افرین...راستی بن بهت چی گفت؟
مارتین : ما که اصلا باهم حرف نزدیم
اندرو اخم میکند :پس اومد تو حیاط چی بهت گفت؟
مارتین هم اخم میکند :کِی؟
اندرو : اومد توی حیاط و باهات حرف زد... باهم حرف زدین دیگه
مارتین متوجه صحبت های عجیب و غریب اندرو نمیشد اون دو اصلا باهم صحبت نکرده بودند به جز یک سلام ، بقیه ی تایم مهمانی مارتین مشغول صحبت کردن با بازیگران مورد علاقش به ویژه رابرت شده بود.یکم فکر کرد ولی باز هم چیزی به خاطر نیاورد : نه...کی گفته ما باهم حرف زدیم؟
چشمان اندرو گرد میشود : خودم دیدم...زود باش تعریف کن نمیتونی اینجوری از زیرش در بریولی مارتین واقعا یادش نمیآمد ؛ و این واقعا او را میترساند... .
قلبش تند تر از هر زمان دیگری میتپید ؛ رنگ صورتش به سرعت عوض شد و سفید تر از همیشه شد ؛ حتی لبانش هم کاملا سفید شده بودند.دستانش میلرزید ؛ نفسش گرفته بود با صدای خش داری که به زور در میآمد گفت : شوخی میکنی دیگه؟
چه اتفاقی داشت میافتاد؟ مارتین تقریباً حدس میزد ولی از جوابی که شک نداشت درست است وحشت داشت... .
ESTÁS LEYENDO
𝙉𝙤𝙧𝙢𝙖𝙡
Fanficدیگه کار نمی کردیم،شرلوک به در و دیوار و پنجره شلیک نمیکرد،به طرز عجیبی کسی برای پرونده به من پیام نمیداد،خانم هاتسون ساعت شیش و سی و هفت دقیقه رادیو و جاروبرقی را همزمان روشن نمیکرد، و شرلوک به جز حرف های معمولی و ویلون زدن و معمولی زندگی کردن کاری...