دلتنگمی؟

121 24 15
                                    

جان دست شرلوک را محکم گرفت و به او نگاه کرد ؛ شرلوک هم به جان نگاه کرد ، ترسیده به نظر می‌رسید ، رنگش پریده بود و محکم دستانش را گرفته بود.

شرلوک این را دوست نداشت ؛ حس ضعیف بودن و ترسیدن جان را دوست نداشت، او عاشق جان بود و نمیخواست بگذارد هیچوقت هیچ چیز به او صدمه بزند.

فکر کردن به اسیب دیدن یا ترسیدن جان آن هم وقتی خودش آنجا بود و نمی‌توانست کاری بکند باعث میشد عصبانی شود.

و این عصبانیت میتوانست کار دستشان دهد...

چشمان خانم هاتسون گرد شده بود و شوکه شده بود.

مهمانان شوکه شده بهم نگاه می‌کردند و صدای زمزمه های آنها شنیده می‌شد.

مری با صورتی جدی و چشمانی که از نفرت برق می‌زد به آن دو خیره شده بود و اسلحه را بدون ترس و تردید به سمت جان گرفته بود.

جان متوجه عصبانیت همسر سابقش بود و فکر کرد شاید تماس های فیزیکی‌اش با شرلوک خیلی برای الان مناسب نباشد ؛ آرام دستان شرلوک را رها کرد و به سمت مری برگشت.

جان :مری...تو چطور زنده ای؟
مری : مسئله الان این نیست جان مسئله اونه
و با سر به شرلوک اشاره کرد
مری : تو با دوستت رابطه داشتی؟و میخواستی به من خیانت کنی

جان : تفنگو بذار کنار باهم صحبت میکنیم

شرلوک اخمی کرد ؛ مری دوست او هم بود کار درست این بود که از هردو جدا میشد و دنبال زندگی خودش می‌رفت ؛ ولی این‌بار نه ، او امروز اینجا بود تا جان را داشته باشد و هیچ چیز نمی‌توانست مانع این شود.

دلش می‌خواست برای جان بجنگند ؛ دلش می‌خواست خودش سرباز او باشد ؛ میخواست از او محافظت کند ؛ میخواست برای جان تکیه گاه باشد ؛ نمیخواست به این راحتی تسلیم شود و کناره گیری کند.

دوباره دست جان را محکم گرفت.

جان شوکه به او نگاه کرد ؛ چرا در این شرایط اینکار را می‌کرد؟جان واتسون که همیشه رفتار های منطقی شرلوک را می‌دید انتظار این را نداشت.

شرلوک جلو تر رفت و کمی جلوی جان قرار گرفت : ما داریم ازدواج می‌کنیم

جان با تعجب به او نگاه می‌کرد ؛ داشت احساسی برخورد میکرد؟واقعا؟برای الان؟

مری :من جان رو میخوام ؛ اون تماما مال منه اون باید مال من باشه و هیچ مانعی نباید سر راهم قرار بگیره...وگرنه از سر راه برداشته میشه

و تفنگ را مستقیم به سمت شرلوک گرفت

شرلوک پوزخندی زد که جان دقیقاً معنای آن را میدانست و از آن وحشت داشت اما قبل از اینکه بتواند شرلوک را مجاب کند که عقل کل بازی درنیاورد و روی مخ مری نرود شرلوک شروع به حرف زدن کرد... .

شرلوک :مری تو زن باهوشی هستی این زیادی برات احمقانه نیست؟میخوای چیکار کنی من و بکشی؟ اونوقت جانی که میگی برای توست باتو زندگی میکنه؟

مری پوزخند عصبی می‌زند و فقط لب می‌زند :خیانت

چشمان شرلوک گرد شد ؛متوجه تصمیمش شد اما قبل از آنکه بتواند فکر کرد سریعتر راه را برای الان انجام داد.

جلوی جان قرار گرفتن

جان شوکه به او نگاه کرد و لحظه ای بعد صدای شلیک بلندی امد.

و شرلوک با سینه ای غرق از خون در بغل جان افتاده بود ؛ و مری با لبخندی او را نگاه می‌کرد.

جان با تفنگی که در دستش بود به او شلیک کرد و بعد تفنگ را به کناری انداخت.

تفنگ؟ تا چند دقیقه پیش در دستش تفنگی نبود...

اما قلبش انقدر درد می‌کرد که اصلا متوجه عجیب بودن شرایط نشد ؛ متوجه تفنگی که باهاش به مری شلیک کرد نشد ؛ شروع به نوازش صورت شرلوک کرد وحشت زده به او نگاه میکرد جسد معشوقش روی دستش قلبش را به درد می‌آورد.

احساس کرد لحظه ای نمیتوانست هیچ حسی را داشته باشد فقط ضربات قلبش بالا و بالا تر می‌رفت ؛ضربان قلبش بسیار بالا رفته بود قلبش درد میکرد ، گوش هایش سوت میکشید و سرش درد میکرد.

داخل سرش صدای سوت بلندی بود که داشت کلافه اش می‌کرد ؛ محکم بدن بی جان شرلوک را به خودش فشار داد که صدایی شنید.

صدای یک مرد ، یک صدای آشنا خیلی آشنا...صدای اون مرد بود اون دیوانهه : دلتنگمی؟لط‌...

و صدا قطع شد

چشمانش را محکم بست همه ی این ها یک خواب بود یک خواب باید بیدار می‌شد میخواست که بیدار شود

به شرلوک نگاه کرد

...شاید هم نه؟

𝙉𝙤𝙧𝙢𝙖𝙡حيث تعيش القصص. اكتشف الآن