راز 10

459 88 60
                                    

تهیونگ با یادآوری خاطراتی چندان دور لبخند تلخی رو لبش نشست

•فلش بک•

تو راهروی طبقه بالا اروم حرکت میکرد صدای از تراس میومد کنجکاو نبود اما با شنیدن اسمش از زبون پدربزرگ جین بی حرکت پشت پرده ورودیه تراس ایستاد

-تهیونگ

-نمیدونم قبول میکنه یا نه

-سول این ازدواج باید صورت بگیره چون تو خوب از همه چی خبر داری.
چانگ حرفای اخرشو با دندونای چفت شده و تاکید میگفت

تهیونگ گنگ تو جاش سیخ شده بود کدوم ازدواج ؟!

سول سرشو به معنی موافقت تکون داد
-چشم من متقاعدش میکنم فقط جین...

چانگ وسط حرفش پرید
-کارت نباشه جین یجورایی از خداشه با تهیونگ ازدواج کنه و به رویاش برسه

دستشاش مشت شدن و قدماش برای رفتن وسط تراس و قشقرق بپا کردن
تشویقش میکردن‌ اما به خودش مسلط شد
ادمی بود که قبل از انجام هرکاری هزارتا فکر قبلش تو سرش میچرخه ولی تاوان تمام اون بچه مثبت و موفق خانواده شده بود ازدواج اجباری با جین خوب میدونست هم برای مخالفت دیر بود چون اون پیرمرد شانسی برای بیشتر از یه هفته زنده موندن نداشت و میدونست جنگیدن یعنی تن دادن به جنگی که همه ذره و سلاح داشتن جز خودش
به خودش قول داد به حرفای چانگ و پدرش بی اعتنایی کنه چون ازدواج دوتا مرد قطعا یه جنجال بود و پدرش هرگز از حاشیه خوشش نمیومد اما چیزی که بیشتر از هرچیزی میترسوندش جینی بود که معلوم نیست موافقت میکنه یا مخالفت هرچند با وجود چانگ و قدرتی که داره هیچکس نمیتونه رو حرفش نه بیاره اما کی خبر داره بعد از مرگش کی قراره واسه حرفش ارزشی قائل باشه

•پایان فلش بک•

و دوباره به یاد اورد این شخص کیه و به چه نیتی اینجاست
-برام مهم نیست حتی یذره فقط نمیخوام زیادی بهت خوشبگذره

-چرا؟

-چون بخاطره رویا های تو من اسیر این ازدواج شدم

نگاهشو گرفت و به جای دیگه داد
-از چه رویای حرف میزنی ؟

-فکر کردی نمیدونم؟

جین لحظه‌ای تو شک افتاد تهیونگ چیو درموردش میدونست!!
میخواست این بحث ادامه پیدا کنه اما تهیونگ با گنگی تنهاش گذاشت

سوار ماشین شد و به مقصدش که از دیشب حسابی فکرشو مشغول کرده بود حرکت کرد ميدونست ريسک بزرگیه اما برای پایان دادن به فکرای تو سرش
باید جسور میبود
به قسمت تماسهاش خیره موند برای زنگ زدن به هوسوک مردد بود
دوست داشت ببینتش یا حتی بهش خبر بده داره کجا میره اما نمیخواست دوباره هوپی درگیر مواضیعش بشه که تهش با تهیونگ روبرو شه
پس فکر خبر دادن به هوسوک رو گذاشت کنار
راننده بعد از رسیدن به مقصد برگشت و به جین خبر داد
کف دستاش عرق کرده بودن و لرزش عجیبی رو تو پاهاش حس میکرد
اون ماشین اکسیژنش تمام شده بود چون نه نفساش بالا میومدن نه بزاغشو میتونست درست حسابی ببلعه بعد از کلی کلنجار رفتن با ترسش در براش باز شد و با تردید پیاده شد

'چشم چران' 𝙇𝙚𝙘𝙝𝙚𝙧 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora