'خب باشه من ترحم بر انگیزم..اصن من احمقم...چلاغم.. باعث تاسفتونم..من..
تند تند راه میرقت و علفای نامرئی زیرپاشو لگد میکرد و حرصی درحالی که تلاش میکرد گریه نکنه و خودش رو بی تفاوت جلوه بده حرف میزد،برای بار هزارم اتاق رو متر کرد و بی رمق روی تخت افتاد
انگشتش رو سمت قطره اشکی که از چشمش پایین چکید برد و آروم چشماش رو بست، بستن چشماش آغازی بود برای تمام کابوس های پسرک،به سالهای گذشته، ذهنش با لجبازی کلمات رو تمام و کمال به رخ پسر نحیف و استخوانی میکشید و مانند چاقویی بود که فقط برای زجر کشیدن پسر آموزش دیده بود
خاطراتش به یک ساعت پیش رفت
"هیونگ..حالم از قیافه ترحم برانگیزت بهم میخوره"
به روز گذشته
"خیلی بی استعدادی..برای خانواده کیم داشتن همچین پسری باعث تاسفه"
به ماه گذشته
"توام مثل مادرتی..هرزه..."(پارت یک یادتون هست؟!)
هر روز سوکجین پر بود از توهین،سرکوفت و در نهایت اشک،زمان برای پسر مثل شکنجه گاه بود،آرزو داشت که زمان بایستد و سوکجین به دور از تمام انسان های اطرافش در دریاچه شنا کنه،به دور از تمام حرف ها یک خواب دل انگیز داشته باشه و به دور از تمام نگاه ها لحظه ای خودش باشه،سوکجین حقیقی که هر روز میخنده و ترسی از آدم های اطرافش نداشت
اما این سوکجین، سوکجین واقعی نبود، تمام رفتارش مال اون نبود،به یاد داشت وقتی بچه تر بود شاید موقعی که نُه یا ده ساله بود وقتی که توی اتاق تنها و به دور از چشم بقیه بود میخندید و در رویاهاش سفر میکرد،آرزو میکرد بتونه برقصه،از همون کودکی وقتی که اولین بار کارناوال رقص پاتیناژ رو دیده بود عاشقش شده بود، انگار که وجودش با رقص پیوند خورده بود، و وقتی اولین بار از پدرش درخواست کرد برای اون مربی بگیره، چشم های بی حس پدرش خیلی خشمگین بود،همیشه به رفتار سرد پدرش عادت داست اما اون روز به شدت عصبانی بود، اولین بار بود که پدرش رو اونطور میدید، مخالف بود، مخالف همه چیز جین، اما پسر بچه پافشاری کرد و همون آغازی بود برای روزهای تاریک سوکجین، برای بی احساس شدن پسرک، برای درد کشیدن
سرش رو تکون داد تا از افکارش بیرون بیاد،به سقف اتاق خیره موند،صدایی رو میشنید،لحظه ای با خودش فکر کرد شاید باز افکار نابسامنش وجودش رو فرا گرفته پس صداش رو بلند کرد و زیر لب اهنگی رو زمزمه کرد
صدای شکستن چیزی رو شنید،به اطراف نگاه کرد ولی چیزی نبود،دوباره چشم هاش رو بست و باز همون صدا، از روی تخت بلند شد و سمت پنجره رفت و پرده رو کنار کشید، به معنای واقعی هیچی نبود، حتی سگ رو مخ تهیونگ هم نبود
به عقب برگشت، پرده رو کشید، دو دستش رو روی سرش گذاشت و به گوشه اتاق خیره موند
'فکر کنم دیوونه شدم

YOU ARE READING
paraller World
Fantasy"فقط یک لبخند کافی بود تا دنیایم را نمیباختم... 𝑵𝒂𝒎𝒆:paraller World 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:taejin 𝑮𝒆𝒏𝒆𝒓:Fantasy,Angst,Smut,Vampire,Omegavers