Part"6

120 33 53
                                        

پسرک فریاد بلندی کشید

+اینجا دیگه کدوم جهنم دره‌ایه؟

محض رضای فاک دو ساعت بود توی اون جنگل درحال راه رفتن بودند بدون اینکه حتی بدونن کجاست؟ انگار که در مکانی مارپیچ قرار داشتند و هرچی بیشتر راه میرفتن بیشتر گُم میشدند،نکنه توی یک نفرین گیر کرده بودند؟!با فکری که کرد پقی زد زیر خنده و دیوانه‌وار میخندید انگار که بهش جنون دست داده بود.از طرفی دو همراه دیگرش با تعجب بهش نگاه میکردند نه جرأت داشتند حرفی بزنن نه حتی توانی برای حرف زدن.

پسر مو طلایی با بهت به تهیونگ نگاه می‌کرد و استرس عجیبی داشت،انگار که شخصی پشت سرش حرف میزد که "هیش هیش ساکت باش، ساکت باش، ساکت باش"مدام تکرار شدن جمله باعث شده بود روی خودش تسلطی نداشته باشه دستش رو روی گوش هاش قرار داد و بلند فریاد کشید

_بسه تهیونگ..خفه شو

بعد مقابل چهره بهت زده اونها راهش رو به سمتی که بوی عجیبی از اون ساطع میشد حرکت کرد،دقیق مثل همون بویی که دیشب احساس میکرد، در واقع دیشبی که الان در این مکان روز بود، دو یا سه ساعت پیش با حس همین بو، بوی سوختن چیزی یا بوی چوب یا درخت هرچی که بود باعث شده بود از خواب بپره و بعد زمزمه هایی که به گوشش رسیده بودند همگی دست به دست هم داده بودند تا پسرک الان مسخ شده به دنبال "اون بوی عجیب" باشه، انگار که وجودش برای اون خارق‌العاده بنظر میرسید.

با حالت سردرگمی چند قدم برداشت و سرجاش میخکوب شد زمانی که دیگه بویی احساس نمیکرد، نه از اون بو خبری بود نه از اون صدا، شاید واقعا خُل شده بود، امیدوار بود که همچین اتفاقی نیوفته به هرحال کی حوصله اون مشاورهای بیخود رو داشت در همین افکار سیر میکرد که به عقب برگشت و خطاب به دو پسری که چندلحظه ای میشد با بهت بهش خیره شدن به حرف اومد

_اتفاقی افتاده؟

پلکی زد زمانی که یونگی دو قدم عقب رفت و تهیونگی که چندین بار لب هاش رو باز کرد تا چیزی بگه اما انگار که نمیتونست، اه کلافه ای کشید

_هی با شما دوتام؟

یونگی با کمترین صدای ممکن به حرف اومد طوری که حتی خودشم شک کرد حرفی زده

*تو دم در آوردی!

و تهیونگ اصافه کرد

+و گوش؟!

جیمین که از حرف اون دوتا فهمید که میخوان اذیتش کنن،عقب گرد کرد

*من اون احمقای دورتون نیستم زر زدنو تموم کنین و گمشین بریم یه جایی رو پیدا کنیم و...

با دیدن دستش که پر مو شده بود حرفش رو ادامه نداد،احساس ضعف شدی که در پاهاش بود به ناچار به درخت کناریش تکیه داد سرش رو خم کرد و یکدفعه درد شدیدی به سراغش اومد که باعث شد جیغ بلندی بکشه رو روی زمین بیوفته و دو دستش رو روی سرش قرار بده،دل پیچه شدیدی داشت و نمیتونست چشم هاش رو باز کنه از طرفی انگار شخص دیگری در بدنش حضور داشت و اروم زوزه میکشید،در درون احساس تب میکرد و کشیده شدن صورتش درد بدی رو درش ایجاد کرده بود

paraller World Where stories live. Discover now