Part"5

111 34 70
                                    

سوکجین اونجا بود،اون مکان به شدت غریبه به نظر میرسید در نگاه اول همه چیز طبیعی بود، یک اتاق،یک کمد و یک تخت که خودش روی اون دراز کشیده بود، اما اونجا فوق العاده غیر آشنا بود، اولش فکر می‌کرد شاید در یکی از اتاق های عمارت مادربزرگش خوابش برده هرچند این کار در عمارت جرم محسوب میشد اما سوکجین حاضر بود مجازاتش رو قبول کنه اما در مکانی که در خواب و بیداری دیده بود نباشه

حس میکرد سرش سوت میکشه و بدنش به تخت زنجیر شده بود اه خفه ای از لبش بیرون اومد و همون شروعی بود برای درد وحشتناک سرش

گلوش خشک بود و چشماش درد میکرد احساس میکرد مایعی از اونها خارج میشه و اصلا دید خوبی نداشت همه چی مبهم بود یک دفعه پسری وارد اتاق شد و انگار تلنگری بود برای سوکجین تا بدنش رو از تخت جدا کنه و روی زمین بیوفته دستش رو روی سرش گذاشته بود و خیلی دردمند فریاد میکشید
انگار شخصی با ترکه چوب به پشتش ضربه میزد

ناگهان بلند شد،چشماش تار میدید و گلوش به شدت میسوخت احساس میکرد نمیتونه حرف بزنه،دستش رو رو سرش گذاشت و اروم نفس عمیق میکشید بعد از چند لحظه به اطراف نگاه کرد،اون داخل یک اتاق سرد با دیوار های خاکستری،تختی قدیمی و کهنه و یک ساعت بود که ساعت هفت غروب رو نشون میداد، مطمئن بود که اونجا همون اتاقی بود که قبلا شاید ده یا پونزده دقیقه قبل واردش شده بود اما اون ساعت نبود،این خیلی عجیب بود

یه چیزی داشت اشتباه پیش می‌رفت،لحظه‌ای فکر دریچه از ذهنش رد شد سریع از تخت پایین اومد و زیر تخت رو نگاه کرد اما هیچی نبود، دستش رو دراز کرد شاید ردی از دریچه پیدا میکرد اما بازهم نبود، خسته دستش رو عقب کشید و با تخت تکیه داد اون مطمئن بود که اونجا همون اتاق بود اما فقط یک تخت با پارچه‌ای سفید رنگ که روش کشیده بود‌، از کمد یا ساعت اصلا خبری نبود، شاید واقعا خُل شده بود یا دچار یک بیماری فراموشی یا حتی مواد مخدر کشیده بود افکار نابسامانش دوباره به ذهنش هجوم آورده بودند

درحال کلنجار رفتن با خودش بود که یکباره در باز شد، شوکه به دونسنگش که با چهره ای برزخی به سمتش میمود نگاه میکرد،وقتی که تهیونگ بهش رسیده یقه‌ش رو محکم کشید و اون رو بلند کرد، توانی در بدنش نبود انگار وارد خلسه ای شده بود حتی نمی‌تونست درست نفس بکشه با سیلی که به صورتش خورد به طرفی خم شد و تازه تونست خودش رو پیدا کنه،بی حس به زمین خیره مونده بود و چیزی از سیل کلماتی که پسر مو مشکی بارش میکرد نمیفهمید اما یک جمله رو به درستی شنید "کدوم گوری بودی؟ فکر کردی میتونی هرجا بخوای بمونی و بگیری بخوابی؟ از ساعت پنج تا الان اه فاک"

شوکه به برادرش نگا کرد با حالت عجیبی پرسید

'از ساعت پنج؟

تهیونگ که تا اون لحظه با بدترین کلمات هیونگش رو سرزنش میکرد متعجب به جین نگاه کرد پوفی کشید و سعی کرد اروم باشه

paraller World Where stories live. Discover now