Part"7

61 18 27
                                    

عصبی دستای مشت کرده‌شو روی میز کوبید

'ببین احمق من کاری با این سفیدبرفیو داستانا ندارم قصدیم برای باور کردنش ندارم پس زود باشو یه کاری کن من اون احمقو پیدا کنم

لحنش عصبی بود و جونگکوک با خودش قسم خورد که لحظه ای چیزی عجیبی رو حس کرده و این یکم براش ترسناک بود

-باشه باشه!اروم باش.. میریم دنبالش

سپس بلند شد و سمت اتاقک کوچیکی که گوشه کلبه بود رفت،جین تا الان که توی خونه بود اون قسمت دری ندیده بود!
چند دقیقه بعد جونگکوک از اتاق بیرون اومد و سمت جین رفت چیزی که در دستش بود رو جلوش گرفت و با سرش اشاره کرد که اون رو ازش بگیره

'این چیه؟

با لحن نامطمئنی پرسید

-لباس

' میدونم برای چیه؟

جونگکوک تای ابروش رو بالا داد با لحن شیطنت آمیزی روبه جین کرد

-نمیدونم شاید باید بپوشیش

جین چشماشو تو حدقه چرخوند، سرزنشگر و مضطرب بهش چشم دوخت، خیلی خسته بود و اصلا حوصله بحث کردن نداشت، هضم اتفاقاتی که براش افتاده بود و این جنگل مرموز براش سخت بود و مطمئناً پسری که تازه باهاش اشنا شده بود این رو از چشماش خونده بود پس با تک خنده ای کرد

-با اون لباسا ماجراجویی اصلا حال نمیده

و سپس چشمک بامزه ای به جین زد و از کلبه بیرون رفت،جین هم مدت کوتاهی به لباسای توی دستش نگاه کرد و در نهایت تسلیم شد که اونهارو بپوشه
لباس ها شامل یک شلوار قهوه‌ای تیره رنگ بود که جین مطمئن بود اونهارو حتی توی عتیقه فروشی ها هم پیدا نمیکنه و پیرهن سفید رنگ با جلیقه ای هم رنگ شلوار، بعد از پوشیدنشون شنل زرشکی رنگی رو به سختی روی دوشش انداخت حاظر بود قسم بخوره تا حالا همچین جنس پارچه ای رو توی عمرش ندیده بود و مطمئن بود اونقدر جنس نرم و مخملی داره که هرگز اون رو از تنش بیرون نیاره علاوه بر اون روی پارچه شنل از بیرون خزه‌های خاکستری رنگی داشت که دور گردن و قسمتی از پشتش رو در بر میگیره و روی پارچه با طرح های مشکی رنگ احاطه شده بود، در نهایت یه جفت دستکش هم رنگ شنل و پوتین های قهوه ای سوخته رنگ رو پوشید و از کلبه بیرون رفت

به محض بیروو رفتنش جونگکوک رو دید که درحال بیرون اوردن پیرهنش بود که اون رو داخل کوله‌ای که کنار دستش بود انداخت سپس سرش رو چرخوند و بعد از چند ثانیه به گرگ خاکستری رنگی تبدیل شد و سریع به سمت جین پرید که باعث شد پسر روی زمین بیوفته و ترسیده بهش نگاه کنه و همچنان که  گرگ جونگکوک به سمتش میرفت اون هم همونطور که نشسته بود به عقب میرفت که به در کلبه خورد و سریع دستتاش رو روی صورتش قرار داد خواست فریاد بکشه که حس کردن خِرخِر  گرگ خاکستری چشماش رو باز کرد و با دیدن صحنه مقابلش نفسش رو حبس کرد

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 26 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

paraller World Where stories live. Discover now