پله ها را دوتا یکی پشت سر گذاشتم و وارد آشپزخانه شدم.
مامان هنوز داشت خریدهایش را جاگذاری میکرد. پشت میز نشستم،دست هایم را زیرچانه ام زدم و شروع کردم به غر زدن.
-کی برمیگردیم خونه؟ من اینجا حوصلهام سر میره
آهی کشید و خسته نگاهم کرد.-نمیدونم واقعا نمیدونم چرا خونه رو نمیگردی؟کلید طبقه ی زیر شیروونی رو از مادربزرگ بگیر؛مطمئنم بابات چیزهای جالبی اون بالا داره.
اما در طبقه ی زیرشیروانی چیزی جز وسایل چوبی خاک گرفته و خرت و پرت های بی استفاده نبود.
موقع خارج شدن از آن انباری نمور به جعبه ای برخوردم و محتویاتش پخش زمین شد و در پی برگرداندنشان به داخل جعبه،
دفترچه ی مخمل قرمزرنگی که حرف "L" با طلایی روی آن حک شده بود،توجهم را به خود جلب کرد.
آن را به اتاق موقتی ام بردم،پشت در روی زمین نشستم و صفحه
ی اولش را باز کردم.*************************************
با اینکه تصمیم نداشتم دیگه چیزی رو به اشتراک بذارم؛از احساسِ دوباره اینجا بودن خیلی خوشحالم و خاطره های خیلی شیرینی رو به یادم میاره.
تشکر زیاد از کسایی کن وقت گذاشتن برای همراهی من و Hit me back با تمام خامی ها و کاستی هاش.والبته دوستام که همیشه،امید و مشوق من بودن.
-Blue man بی اندازه برام ارزشمنده و باعث شد تا گام های محکمتری بردارم.
امیدوارم همونقدر که دوستش دارم مورد قبول واقع بشه🫶🏻💙
YOU ARE READING
Blue man [L.S]
Fanfictionهیچوقت،هیچکس سعی نکرد بفهمد که بر ما چه گذشت و چه چیزهایی را پشت سرگذاشتیم،یا از دست دادیم. نخواستند بفهمند خورشیدی که آنها در آسمان میبینند را، من در او پیدا کردم. که اگر او نباشد نور و گرمای زندگی ام سرد و تاریک میشود. و این خواستنِ بر نخواست...